خدایا لحظه ای با من و چشم هایم باش

خدایا لحظه ای با من و چشم هایم باش. 

 باور کن  که ترا  دوست دارند.

چشم هایم همشه به تو فکر می کنند.

 می گویندتو همه جا را می بینی

چشمهای مرا چه؟

می گویند تو همه صداها را می شنوی

صدای مرا چه؟

 می گویند تو همیشه کنار ما هستی

کنار من چه؟

 اگر می بینی

 اگر می شنوی

اگر هستی

 پس    

لحظه ای با من باش تا از یاد ببرم آشفتگی های درونم را که از نا صافی دوستان به آن دچار شده ام.

 به من آرامشی  ده تا به آرامی بتوانم با آنچه تو در مسیرم قرار می دهی آرام  شوم.

به من قدرتی ده تا بتوانم

  نا سازگاری های همراهانم را از یاد ببرم  که این زخم های کهنه  خستگی ام را بیشتر می کنند.

 دستانم را بگیر  آنگونه که وجودت را حس کنم،  مثل پدری که دست دخترکش را می گیرد آن زمان که برای اولین بار می رود تا الفبای زیستن را به ذهن بسپارد و هیچ نمی داند که با آن الفبا هم می توان عشق آفرید هم کینه.

خداوندا پاهایم در این جاده قیرگونه  دروغ و ریا  دیگر امیدی به ادامه ندارند.

به من  بگو  کجای مسیر به اشتباه رفته ام که اینگونه از من دلگیری.

 نشانی ده تا نشانه های محبتت را دریابم. 

روشنایی ده تا بتوانم پس از این شب های طولانی  به آمدن صبحت امیدوار شوم

که سالهاست به امید دیدن صبح نخوابیده ام.

خدایا خودت می دانی که همیشه فقط با تو حرف می زنم اما چه کنم  با این فکر که تو از من دلگیر ومن از تو دور .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد