من پوشکم را خیس کرده ام

این روزها چقدر دل نازک شده ام، نمی دانم.هر چیزی اشکم را در می آورد. فرق کرده ام.درست شده ام مثل روز های کودکی ام، روزهایی که می گریستم تا مادر شکم گرسنه ام را سیر کند،می گریستم تا جای خیس شده ام را عوض کند، آنقدر غدا داد و جایم را عوض کرد، تا بزرگ شدم بزرگ بزرگ.

 بزرگ که شدم سخت تر گریه می کردم، اما باز اشکم زود جاری می شد وقتی داداشم ستاره های دفتر املایم را پاره می کرد.

 می گریستم وقتی از دستش کتک می خورم و نمی دانستم با جثه کوچکم چطور با او که دیگر مردی شده بود بجنگم. آن روزها از خدا می خواستم مرا هر چه زودتر بزرگ کند تا جلوی هر چه ظلم است را بگیرم و به مادر بزرگم بفهمانم که فرقی بین من و برادر بزرگترم نیست. او که همیشه می گفت: تو ساکت باش. تو آرام باش.اگر او هم ترا اذیت کرد تو چیزی نگو ....

 آنقدر نگفتم تا بزرگ شدم.

باز چیزی نگفتم. سکوت کردم و سعی کردم اشک هایم را به دلم برگردانم، جایی که فقط برای فرو خوردن درد ها بود، نه برای دوست داشتنی که طبیعی بود و گناه .

 گفتنند گریه نکن گریه مال بچه هاست و من دیگر این کار را نکردم.اشک هایم اما جاری بود و کسی نمی دید، یعنی نگذاشتم کسی ببیند چون بزرگ شده بودم .

بزرگ شدم و باز سکوت کردم.دلم گرفت و باز سکوت کردم، وقتی دیدم دختر همسایه مان را به زور به پیرمردی دادند که سه زن داشت و می رفت تا سنت اسلام را بجا بیاورد و چهارمی را هم رسمی کند. دلم گرفت برای بلقیس که چه آرزوهایی داشت. برای او که برنامه های آینده اش رابا دوست پسرش ریخته بود.دلم گرفت وقتی از اولین رابطه جنسی اش با مردی حرف زد که بزرگتر از پدرش بود. برای سادگی اش، برای نجابتش و برای مظلومیتش .

 برای او که هنوز نمی دانست در این رابطه حقی دارد. بعد ها دیدمش. بچه ای داشت از نتیجه های شوهرش کوچکتر .

 و من بازگریه نکردم که کسی اشک هایم را نبیند، یادم داده بودند گریه مال بچه ها ست وقتی پوشکشان را خیس می کنند، نه مال تو که دیگر وقت شوهر کردنته.

 فکر می کردم چقدر خوشبخت هستم که مدرسه می روم و همیشه شاگرد اول، وقتی می دیدم فاطمه 8 ساله  از کارهای خانه اینقدر خسته شده که وقت نمی کند قبل از خواب به مدرسه نرفته اش فکر کند، دلم برای فاطمه سوخت وقتی  چند روزی  به اصرار مادر مهمان خانه ما بود ، وقتی که فکر می کرد من چقدر خوشبختم چون مجبور نیستم هر روز صبح بزها را به گله ببرم  وبرای کل خانواده از چاهی که خیلی هم  به خانه نزدیک نبود، آب بیاورم .

 اشکم در آمد وقتی دیدم فاطمه زیر شیرآب نشسته و با چه حسرتی سرازیر شدن آب را می بیند آبی که برای آوردنش از چاه مجبور می شود بازی های کودکانه اش را توی کوچه های گلی جا بگذارد.

  باز خواستم گریه کنم وقتی دیدم مادرش نتوانست حتی 3 روز بی فاطمه باشد.درمانده شده بود و می گفت زودتر باید برگردد چون کسی نیست از خواهر و برادرهای کوچکترش مراقبت کند که خواهر یا برادر بعدی هم در راهند.

 نمی دانم این چند روز به فاطمه چگونه گذشت اما می دانم چقدر با حسرت زندگی مان را نگاه می کرد ، شاید آن زمان که آروزی من رفتن به دانشگاه بود و فکر می کردم چطور تست بزنم،فاطمه داشت فکر می کرد به روزی که روستایشان لوله کشی شود تا مجبور نشود با گاری هر روز از چاه،آب بیاورد و پاهای کوچکش را به دنبال گاری بکشد.مطمئنم که فاطمه نمی دانست تست چیست اما به خوبی می دانست  با یک دلو چند تا دبه را می توان پر کرد.

  اشک هایم را فروخوردم آنقدر که چشمه های اشکم خشک شد. گریه کردن یادم رفته بود .حتی زمانی که دختر عمه 16 ساله ام را به مردی شوهر دادند که وظیفه اش فقط کتک زدن بود. وقتی هم خسته می شد یادش می آمد زنی هست تا عقده های جنسی اش را سرش خالی کند.

  دلم می گرفت برای زنی که زندگی زنا شویی را کلفتی کردن برای شوهر و خانواده شوهر و گاهی زایمان آن هم طبیعی که غیر از آن اجازه شوهر می خواست و او نمی داد. اشک نمی ریخت حتی زمانی که درد زایمان بی طاقتش کرده بود،چون فکر می کرد جز این چیز دیگری وجود ندارد.بعید می دانم دختر عمه به بی محبتی شوهرش خرده بگیرد چون نمی داند معنی عشق و محبت چیست.چون مزه اش را نچشیده، شاید برای او محبت فقط به معنی خوابیدن در کنار شوهری است که فقط به لذت خود می اندیشد و بس.

 من یادم رفت گریه کنم چون یادم داده بودند سکوت کنم.سکوت کردم و جلوی جاری شدن اشک هایم را گرفتم.حتی زمانی که نا خود آگاه و بی اجازه جاری می شدند فوری پاکشان می کردم و به خود می گفتم آرام باش مگر خودت را خیس کردی که گریه می کنی .

بزرگ شدم بزرگ بزرگ.این را همه می گویند.خودم هم فهمیده ام چون هی می پرسند چرا شوهر نمی کنی؟ و من هنوز برای سوالشان جوابی ندارم.

 این روزها دیگر نمی توانم اشکم هایم را پنهان کنم.باور کنید من نقشی ندارم.نمی توانم آرام باشم وقتی می بینم هم سن و سال هایم در خیابان های امیر آباد روی سنگ فرش ها جان می دهند.همان خیابان هایی که چند سال پیش ازش عبور می کردم.

ندا در همان خیابانی جان داد که من هر روز کوچه هایش را مرور می کردم تا به خوابگاه برسم، چقدر با دوستان می خندیدیم وقتی هم کلاسی های پسرمان را دست می انداختیم.

 پاهایم چقدر ظالم شده بودند، من چقدر سنگ دل بودم، قدم می زدم درست روی سنگ فرشی که آخرین بار نفس های ندا را شنیده بود، نفس هایی که برای همیشه توی ذهن خیابان های امیر آباد به یادگار ماند، آنقدر که خاطرات خوابگاه را از یادم برد.

 امروز اشک هایم جاری است، وقتی می بینم هم سن و سالهایم از شکنجه می میرند، دلم می گیرد وقتی چشمان خیس شده ی مادری را می بینم که فرزند 19 ساله اش را بدرقه می کند بدون اینکه کتاب های کنکور را به دستش داده باشد چون جایی می رود که نیازی به کنکور، لباس دامادی و عشق بازی ندارد.

 امروز اشک هایم برای جاری شدن زمان نمی خواهند، اشک می ریزم برای  تمامی روزهایی که نگذاشتند بگریم،اشک می ریزم برای بلقیس، فاطمه، ندا، سهراب و ..... همه آنهایی که با آرزوهایشان تشییع شدند.

اشک هایم را پنهان نمی کنم ، بگذار همه فکر کنند پوشکم را خیس کرده ام، بگذار همه فکر کنند که  قرمزی چشمانم از بی خوابی است،می گریم .شاید هم راست بگویند من پوشکم را خیس کرده ام .

    

  

نظرات 3 + ارسال نظر
معین دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:34 ب.ظ

سلام وبلاگ تون خیلی پرمحتوا و جالبه.کمتر اتفاق افتاده من از وبلاگی تعریف کنم. اگه مایلید تبادل لینک کنیم لطفا منو با عنوان بزرگترین و مطمئن ترین فروشگاه ایران لینک کنید آدرس لینک هم http://www.persiashop.iranamir.ir بزارید.بعد بیاید تو وبلاگ من که آدرسشو بالا گذاشتم نظر بدید تا منم شما رو با هر عنوانی که خواستید لینک کنم. در ضمن رنک من 2 است و تبادل لینک باعث افزایش و رنک وبلاگ شما میشه .ممنون

سیما دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:19 ق.ظ http://www.zakhmiezaman.wordpress.com

گاهی وقتها اشکی که از سر درد می آید نماد خیس کردن پوشک و کودکی نیست بلکه سمبل بلوغ فکری و عاطفی است. تو از دردی می گریی که سالهاست ریشه در وجودمان دوانده و رشد سرطانی اش هر لحظه فزونی می گیرد.
شاید ما در زمان و مکان اشتباه به دنیا اومدیم و شامل جبر جغرافیایی شدیم. ظلمی که تو از آن نشان غم بر سینه داری تنها مختص زنان نیست که در این شرایط؛ مردان هم به نوعی قربانی هستند. حتی آن شوهر دختر عمه کذایی که جز کتک زدن و ارضا شدن چیزی نمیداند آیا هرگز طعم بوسه های عاشقانه همسرش را چشیده؟ آیا تمام عمر از موهبت نوازشهای عمیق محبت آمیز و از التهاب پیش رونده هیجان و عشق بی بهره نیست؟
من تصور میکنم تمام آنچه که درد ما را رقم می زند ریشه در جهل و تعصبات کور دارد. مرد و زن تفاوت ندارد هر دوجنس در عذابند چون اسیر خویشتن خویش و عقاید باطلی هستند که میراث گذشتگانشان است اما چون زنان ظریف تر و بی دفاع تر هستند بیشتر مورد بهره کشی و ظلم واقع می شوند.
مطلبت به خوبی نگاه عمیقت را به زوایای زندگی اجتماعی نشان می دهد. خوشحالم که در هیاهوی بی حوصله زندگی هنوز هم هستند کسانی که به درد دیگران بگریند ...
سربلند و سبز باشی

شوالیه سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 05:49 ب.ظ http://shovaliye65.blogfa.com

یه دست خط لیلایی...





میدونم منظور خیلی از کامنتام رو نمیفهمی اصلا شاید ندونی ماله کودوم پستن...

ولی خب
من اولین چیزی که به ذهنم میرسه تو کامنتت میزارم

دوست ندارم رو کامنت فکر کنم
دوس دارم از دلم همن چیزی که یه هویی میادو بنویسم.

اصل همینه بی ریایی و زلالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد