امشب چهارمین جلسه کلاسم بود، دیگه کم کم داره یه ماه میشه که من اینجام ، هر جلسه که میرم سر کلاس، نیکول هم کلاسیم ازم میپرسه که این هفته چه جور گذشت؟
امروز هم پرسید که چهارمین هفته تو کبک چه طور بود ؟من هم لبخند زدم و گفتم دارم کم کم عادت میکنم ، البته عادت به این که بپذیرم که باید عادت کنم.
این چند روز همش بارون بود اون قد که من اصلا آفتابو ندیدم، بارون که میاد یاد روزهای خونمون میفتم روزهای که پای بخاری مینشستم و بارون و تماشا میکردم،مامانم همش تو بارون بود تا از ناودنها آب بگیره ، یا بابام که یه بیل دست میگرفت تا اب و به سمت باغچه هدایت کنه بعد از بارون هم همه میومدَن بیرون وهی از هم می پرسیدند باغچهٔ شما پر شده. همیشه روزهای بارونی ماهی شکم گرفته داشتیم ، خوراکی که من عاشقشم .
از اون روزها خیلی گذشته و من سالهاست که دورشدم ، از همه چیزهایی که این روزها بیشتر دلم براشون تنگ شده. هر وقت هم تو تهران بارون میومد به یاد اون روزها میفتادم. اصلا بارون برای من خاطره ست ،خاطره ای از تمام روزهای که دوستشان دارم.
امروز همش بارون میومد تمام ۳ ساعتی که من تو کلاس بودم از پنجره نگاه میکردم ،اون موقع که استاد قضایای ارسطو رو توضیح میداد من یاد پنجشنبه هایی افتادم که روزهای تعطیلی من بود و چه قد شبهای پنجشنبه رو دوست داشتم چون سر کار نمیرفتم.
امروز serge همکلاسیم منو رسوند خوابگاه اگر چه تا دانشکده ۵ دقیقه راهه، اما چون بارون شدیدی میومد منو رسوند.
شب نون نداشتم دیر هم شده بود که برم بگیرم چون کلاسمون 9 تموم میشه مجبور شدم یه جوری خودمو سیر کنم.
هنوز داره بارون میاد میدونم الان همه خوابید، همه اونایی که دوستشون دارم وازشون دورم. امیدوارم خواب های خوب ببینید.
ایران که بودیم جمعهها همش بیرون میرفتیم ، اما اینجا جمعه روز کاریه، من هنوز به این عادت نکردم.
خیلی خوبه که انقدر بی ریا مینویسی
سلام آبجی دلم برات تنگ شده منم روزهای بارونی و دوست دارم هنوز به نبودنت عادت نکردم هر وقت میام تو وبلاگت بی اراده از خوندن هر خط نوشته هات اشکام میریزه
چه جوری خودتو سیر کردی؟
راستش من امشب حس غذا خوردن نداشتم الان ساعت 12و نیمه حس بلند شدنم دیگه ندارم برم چیزی بخورم خدا کنه تا صی حس زنده موندن داشته باشم چون بدجور گشنمه