یه روز بارونی

هوا سرد شده، البته اینو که میگم سرد،از نظر خودمه مثل سرمای تهران، همون سرمایی که آدم ترجیح میده کنار بخاری دراز بکشه وهی چای یا قهوه بخوره و بی‌خیال دنیا فیلم نگاه کنه.

 این هفته هم کم کم داره تموم می‌شه، هنوز تو ذهن من جمعه آخر هفته ست و عادت نکردم به این که فکر کنم شنبه و یکشنبه رو آخر هفته بدونم، نمیدونید چه حس قشنگی ی وقتی‌ از کلاس برمیگردم، حس خوبی‌ دارم تهران که بودم چهار شنبه شب ها رو دوست داشتم چون فرداش پنجشنبه بود و من تعطیل بودم، البته نه اونقد که دوستم افسانه عاشق عصر چهار شنبه بود و همیشه تو مترو موقع برگشت -وقتی دو تایمون به میله های وسط اویزون بودیم-  یادم می نداخت که فرداش تعطیلیم.  اما اینجا شب های پنج شنبه رو دوست دارم، خصوصا وقتی از کلاس بر می گردم چون احساس می کنم وقتی‌ تموم می‌شه چیزی به داشته هام اضافه می شه، بدون این که استاد یا هم کلاسی هام استرسی در من ایجاد کنند.  

 بچه‌های کلاسمون خیلی مهربونند.هر چند که همشون ترم های بالاتر هستند، اما این باعث نشده که در مقابلشون کم بیارم. انگار میخوان راه رفتن رو به یه بچه یاد بدند، حواسشون به من هست . 

نیکول همیشه میپرسه این هفته چطور بود. امروز وقت استراحت که اینجا بهش میگن paus فهمیدم که مسلمون هم هست یعنی‌ شده. گفت نماز نمی خونم چون باید تو یه نظم خاصی‌‌هی عبادت کنی‌ و من نمیتونم،اما می‌دونم و بعد هم سوره حمد رو به عربی‌ خوند. یاد روزی افتادم که رفته بودم گزینش و مسئول پروندم ازم خواست قسمت هایی از نماز رو بخونم هر چی فکر کردم یادم نیامد. اخرش هم سلام و تشهد رو قاطی پاطی خوندم و اون بیچاره هم این رو طبیعی دونست.

 بعد استاد هم به ما پیوست و پرسید که شما رو زمین غذا میخورید وای من اصلا نمیتونم این کار رو انجام بدم خواستم بگم یه چیزی رو نمی دونی که ما هم موقع غذا خوردن میشینیم هم موقع دستشوی رفتن و چقد برامون سخته که مثل شما بریم دستشویی به قول دوستم که بلژیکه میگه فقط دارم روز شماری می‌کنم که برگردم  ایران یه دستشویی حسابی‌ برم .  

 روزی که اومدم دوستم گفت: گلابپاش نمیگیری گفتم وا من از بوی‌ گلاب و گلاب پاش متنفرم چون منو یاد مرگ میندازه. تقصیر من نیست چون این بو فقط تو قبرستون و مراسم عزا به مشامم خورده، بعد خندید وگفت :اینجا صنعت گلاب پاش به خاطر ایرانی‌‌ها رشد کرده چون به جای آفتابه ازش استفاده می کنند و هر کی میاد یه دونه میگیره. یاد زمانی افتادم که رفته بودیم پاریس و بچه ها از شیشه های آب معدنی برا دستشویی استفاده می کردند یکی از دوستامون(رضا علیزاده)می گفت : من دیگه آب معدنی نمی خورم چون آدم فکر می کنه داره تو آفتابه آب می خوره.

امروز جمعه بود هوا ابری و بارونی و بر خلاف عصرهای جمعه تهران  که دلگیره، دلگیر نبود.رفتم چند تا کتاب از کتابخونه گرفتم. این هفته با استادم قرار دارم باید با هم در مورد پروژه ترم و هم در مورد تزم صحبت کنیم. 

نظرات 4 + ارسال نظر
محمدرضا شنبه 17 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ق.ظ http://smile-monde.blogfa.com

سلام لیلا
امیدوارم حالت خوب خوب باشه. نوشته ات رو خوندم. از قدیم گفتن آنچه از دل برآید بر دل نشیند.
امیدوارم همیشه لبت خندون باشه و خوشحال

موفق باشی

سیما دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ب.ظ http://zakhmiezaman.wordpress.com

خوشحالم که اونجا داری کتاب شادی رو فصل به فصل مرور می کنی و اشتیاق ، خطوط زندگیت رو شکل میده. اما اینجا در تهران هنوز هم بعدازظهر های چهارشنبه به استقبال پنجشنبه هایی میریم که دلتنگی و بی فردایی آغشته اش کرده و دست آخربه غروبهای جمعه اش میرسیم که گرفته و غمگینه.
گلاب پاش رو بچسب که فکر کنم از بطری آب معدنی رومانتیک تر باشه. خوشی فزاینده ای رو برات آرزو میکنم.

شوالیه یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:29 ق.ظ http://shovaliye65.blogfa.com


قشنگ بود


جدا اونجا غروبای جمعه دلت نمیگیره آیا؟

دل بخواد بگیره می گیره غروب یکشنیه و جمعه حالیش نمیشه

shanaz ghalibaf سه‌شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 05:16 ق.ظ

سلام به برادران بسیجیم. نظام سالهاست میلیاردها دلار خرج فتنه و شورش در بحرین، سعودی ، یمن، افغانستان و غیره می‌کند. این همه خرج نه تنها دولت آنها را عوض نکرد بلکه ملت خودمان را به فلاکت انداخت. بخاطر این بدبختیها، نظام مجبور شده با کشورهای دیگر کنار بیاید. چیزی که مشخص است این است که این دنیا نه کاملا شیعه، نه کاملا سنی و نه کاملا و تماماً مسیحی‌ یا غیره خواهد شد. با وعده دادن به آمدن امام زمان دیگر مردم را نمی‌شود خر کرد. همچنین قران مجید می‌فرماید، لکم دینکم ولی یدین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد