پدربزرگ:

پدر بزرگم همیشه می گفت: نماز نخونید نماز روزی رو از خونه می بره. منو نگاه کنید نماز می خونید که چه بشه . البته اینا رو شاید جدی نمی گفت، شاید هم می گفت. تا دم مرگش، حتی زمانی که گذر زمان رو دیگه حس نمی کرد ازنماز خوندش غافل نشد. نمی دونم نماز صبح نخوندن های ما به خاطر حرف اون بود یا نه، اما تو خونه ما کمتر نماز صبح خونده می شد. روزهای که از خوابمون نمی زدیم و نماز صبح نمی خوندیم مامان باهامون قهر می کرد. تا سر ظهر دمغ بود که از خوابمون نگذشتیم نماز بخونیم. می گفت روزی از خونه میره. اما روزی خونمون هیچ وقت کم و زیاد نشد. همیشه یه جوری موند، اندازش کم نشد حتی وقتی نماز های صبحون خونده نمیشد. زیاد هم نشد حتی به خاطر پدر و مادرم که قبل از اذون صبح بیدار میشدن. دست نماز می گرفتن تا اذون گفته شه. این بود که فهمیدیم بین نماز و روزی رابطه ای نیست و صبح ها باید بیشتر بخوابیم.

پدربزرگم سالهای آخر عمرش بیناییشون از دست داده بود. کر هم شده بود. به زور حرکت می کرد. قد بلندی داشت خیلی جا به جا کردنش سخت بود. این اواخر هر چند روزی خونه یکی از بچه هاش بود. برای اینکه زحمتاش فقط رو دوش یکی نباشه. بچه هاش هم خیلی با عشق ازش نگهداری می کردن. اصلن سر اینکه خونه کی باشه دعوا بود. پسر بزرگه کمتر اجازه می داد که باباش خونه کسی دیگه ای باشه. جتی دوست نداشت خونه خواهراش باشه. می گفت خونه دختر خونه مردمه. دختر شوهر که کرد میشه آدم شوهرش . این وظیفه پسره که از پدر و مادرش مراقبت کنه. همه دوستش داشتن. مرد بزرگی بود با حافظه ای پر از اسطوره و قصه های قدیمی. همه رو با جزئیات تعریف می کرد انگار که خودش هم جزئی از قصه بوده. سانسور هم درکارش نبود، . از به کار بردن کلمات سکسی هم ابایی نداشت. براش هم مهم نبود کیه تو مجلس نشسته. دختر یا پسر، مرد یا زن، همه رو به یه چشم می دید و بی سانسور تعریف می کرد. نی قلیون رو می ذاشت دم دهنش یه پک می زد و شروع می کرد به گفتن: اون سالها فلان خان عاشق زن رعیتش شد، خان بود دیگه. .. رفت با زنه خوابید، خان کیف می کرد. خوب زنه یه هیکلی داشت که نگو، این جوری بود ... 

یادم می آید یه سال قبل از مرگش، چند روزی خونه ما بود. من رفته بودم خونه، اول صبح رسیدم. دیدم وسط حال خوابیده. رد شدم بی آنکه بهش سلام کنم بعد ها هم سلام نکردم. مامانم گفت مامان جان یه سلامی بهش می کردی. گفتم اینکه کوره، منو نمی بینه. کر هم هست صدایی رو نمی شنوه باید داد بزنی تا بفهمه تازه منوهم نمیشناسه. اصلش یادش نیست. سلام می خواد چی کار. ولی مامانم هی می گفت نه می فهمه. می فهمه. بعد فهمیدم در طول روز هر وقت از خواب بیدار می شده و می گفته الان چه وقته ؟ وقت نماز شده؟ شنیدم این رو هم به مامانم گفته : مرضیه، می گم زهرا از تهران برگشته. اسمم رو یادش نبوده اما می دونسته یکی هست، یکی که از تهران برگشته و بی سلام از کنارش رد شده.

نظرات 1 + ارسال نظر
شوالیه سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ب.ظ http://shovaliye65.blogfa.com

اما می دونسته یکی هست، یکی که از تهران برگشته و بی سلام از کنارش رد شده...


راستش من زیاد بابابزرگ مامان بزرگامو یادم نمیاد و زیادم باهاشون خاطرات قشنگ قشنگ ندارم...

اما 13 سالم بود مجبور شدم از خونه دور شم

چند سالی بهترین دوستام پیره مرد پیره زنا بودن

دلم برای همه شون تنگ شده

امیدوارم جای همه شون خوب باشه هر جا هستن

جای بابا بزرگ توام خوب باشه...

حتمن خوبه:) تو قبرستون هستن ارام خوابیدن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد