خسته بودم خیلی، نه از درس خوندن از چیزهای دیگه که نمیشه گفت و نوشت. هیچ راه حلی هم نداره جز تحمل کردن. اومدم خونه ساعت 4 بود. گشنم بود، غذا نداشتم سر راه یه رون گرفتم. قاطی کردم با چیزهای دیگه که بهش بیاد و بشه خورد. میوه نداشتم یعنی هیچی تو خونه نبود. حس رفتن حتی تا سر کوچه رو نداشتم. اصل فکر کردم حتی اگه برم توان انتخاب کردن میوه ها و اینکه بدم به ان اقاهه سریلانکلایی رو نداشتم. این اقاهه و خانمش و بچش مغازه شون رو می گردونند. تنها مغازه ای تو مونترالن که وقتی وارد می شی، نه بهت سلام می کنن، نه موقع خداحافظی، خداحافظی. حتی موقعی که کیسه خرید رو بهت می دن تشکر هم نمی کنند. مغازش هم همیشه شلووغه، اشغالاش رو هم می فروشه. میوه های دور ریزش رو بسته بندی می کنه و مردم می خرن. خیلی ها، خیلی ها که به قیافشون نمیاد اشغال خر باشند، با اینکه این اقاهه و خانمش و دختراش اخمو هستن اما باز مشتری های خودشون رو دارند. اینقد برام سوال بود که چرا اینا- تو کشوری که هر جا وارد شی میزبان با روی باز و لبخند تو رو می پذیره- اینجوریند که رفتم ازشون پرسیدم شما کجایی هستین. فهمیدم مال سریلانکا هستن
.
خوارکم رو که خوردم دراز افتادم رو تخت، خوابم برد، اصن نفهمیدم کجام، اما خوابم هیچ وقت سنگین و عمیق نیست. وقتی بیدار شدم هوا هنوز روشن بود نمی دونستم صبح یا بعد ظهر. خواب جنگ دیده بودم. خواب دیدم من، بابام، مامانم، داداشم که خیلی کوچیک تر شده بود و مادر بزرگم داشتیم فرار می کردیم. می خواستیم سربازهای دشمن بهمون نرسند. راه افتاده بودیم تو یه جاده دراز، ترس داشتیم. داداشم رو بغل کرده بودم و هی پشت سرم رو نگاه می کردم که مادربزرگم جا نمونه. قرار بود بقیه فامیل هم پشت سر ما بیان. شب شده بود. دیدم مامان و بابا یه جایی، گوشه ای کوه مانند رو پیدا کردن وبساط پهن کردن، مامانم داشت چای می خورد، تنها فلاسک چای همرامون بود. بابا دراز کشیده بود و من هنوز ترس داشتم. مامانم می گفت به درک که پیدامون می کنن، بذار یه کم چای بخوریم. بابا خواب بود و من پر از دلهره و ترس.

نمی دونم چرا من همیشه خواب جنگ وفرار کردن از دست سربازهای دشمن رومی بینم. همیشه هم مادربزرگم هست. بقیه مرده ها هستند و من همیشه نگران و پر از ترس.

میرم بیرون، ماست بگیرم از همون مغازه سری لانکاییه ، فرشته می گه مغازه پر چرکه. اما مهم نیست اخم دارن، مهم این که ماستش رو یه دلار و 50 سنت و گاهی بیشتر از جاهای دیگه ارزونتر می ده . تازه موز گندیده هم داره، من موز گندیده دوست دارم،خوشمزه تره، خوب چی کار کنم. این تنها جایی که موزگندیدهاشون خوب گندیدن. می خوام برم ماست بگیرم بیا م با خرما بخورم. جنوبی ها ماست رو با خرما می خورند.اصلن دسرشونه، همیشه قبل از غذا می خورند، خرما با ماست، ارده، ماسو( یه چیزی شبیه کشک مایع)و..
می دونم الان سحره و بابام حتمن هنوز ماست و خرما می خوره.من هم هوس کردم این رو بخورم یه جورایی تو رو یاد خونت می ندازه...

ا
Photo: ‎خسته بودم خیلی، نه از درس خوندن از چیزهای دیگه که نمیشه گفت و نوشت. هیچ راه حلی هم نداره جز تحمل کردن. اومدم خونه ساعت 4 بود. گشنم بود، غذا نداشتم سر راه یه رون گرفتم. قاطی کردم با چیزهای دیگه که بهش بیاد و بشه  خورد. میوه نداشتم یعنی هیچی تو خونه نبود. حس رفتن حتی تا سر کوچه رو نداشتم. اصل فکر کردم حتی اگه برم توان انتخاب کردن میوه ها و اینکه بدم به ان اقاهه سریلانکلایی رو نداشتم. این اقاهه و خانمش و بچش  مغازه شون رو می گردونند. تنها مغازه ای تو مونترالن که وقتی وارد می شی، نه بهت سلام می کنن، نه موقع خداحافظی، خداحافظی. حتی موقعی که کیسه خرید رو بهت می دن تشکر هم نمی کنند. مغازش هم همیشه شلووغه، اشغالاش رو هم می فروشه. میوه های دور ریزش رو بسته بندی می کنه و مردم می خرن. خیلی ها، خیلی ها که به قیافشون نمیاد اشغال خر باشند، با اینکه این اقاهه و خانمش و دختراش اخمو هستن اما باز مشتری های خودشون رو دارند. اینقد برام سوال بود که چرا اینا- تو کشوری  که هر جا وارد شی میزبان با روی باز و لبخند تو رو می پذیره- اینجوریند که رفتم ازشون پرسیدم شما کجایی هستین. فهمیدم مال سریلانکا هستن
.
خوارکم رو که خوردم دراز افتادم رو تخت، خوابم برد، اصن نفهمیدم کجام، اما خوابم هیچ وقت سنگین و عمیق نیست. وقتی بیدار شدم هوا هنوز روشن بود نمی دونستم صبح یا بعد ظهر. خواب جنگ دیده بودم. خواب دیدم من، بابام، مامانم، داداشم که خیلی کوچیک تر شده بود و مادر بزرگم داشتیم فرار می کردیم. می خواستیم سربازهای دشمن بهمون نرسند. راه افتاده بودیم تو یه جاده دراز، ترس  داشتیم. داداشم رو بغل کرده بودم و هی پشت سرم رو نگاه می کردم که مادربزرگم جا نمونه. قرار بود بقیه فامیل هم پشت سر ما بیان. شب شده بود. دیدم مامان و بابا یه جایی، گوشه ای کوه مانند رو  پیدا کردن وبساط پهن کردن، مامانم داشت چای می خورد، تنها فلاسک چای همرامون بود. بابا دراز کشیده بود و من هنوز ترس داشتم. مامانم می گفت به درک که پیدامون می کنن، بذار یه کم چای بخوریم. بابا خواب بود و من پر از دلهره و ترس.

 نمی دونم چرا من همیشه خواب جنگ وفرار کردن از دست سربازهای دشمن رومی بینم. همیشه هم مادربزرگم هست. بقیه مرده ها هستند و من همیشه نگران و پر از ترس.

میرم بیرون، ماست بگیرم از همون مغازه سری لانکاییه ، فرشته می گه مغازه پر چرکه. اما مهم نیست اخم دارن، مهم این که ماستش رو یه دلار و 50 سنت و گاهی بیشتر از جاهای دیگه ارزونتر می ده . تازه موز گندیده هم داره، من موز گندیده دوست دارم،خوشمزه تره، خوب چی کار کنم. این تنها جایی که موزگندیدهاشون خوب گندیدن.  می خوام برم ماست بگیرم بیا م با خرما بخورم. جنوبی ها ماست رو با خرما می خورند.اصلن دسرشونه، همیشه قبل از غذا می خورند، خرما با ماست، ارده، ماسو( یه چیزی شبیه کشک مایع)و..
 می دونم الان سحره و بابام حتمن هنوز ماست و خرما می خوره.من هم هوس کردم این رو بخورم یه جورایی تو رو یاد خونت می ندازه...
   
ا‎

نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب2 پنج‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:00 ب.ظ

خیلی قشنگ مینویسی، با یان که کودکی من با جایی که تو ازش تعریف میکنی خیلی فاصله داشته وداره ولی با این حال خیلی از چیزایی که تعریف میکنی رو انگار تجربه کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد