دختر حاجی :


بابا و مامانم - بعد سالها انتظار، بلاخره امسال موفق شدند به زیارت کعبه برند. از وقتی که بهشون خبر دادند که تو لیست حاجی های امسال هستند، خیلی خوشحال شدند. آرامش و شادی عجیبی داشتند. این رو می شد از این فاصله هم حس کرد. تو مدتی هم که تو مکه بودند، خیلی خوشحال بودند. یه جوری بودند، انگار واقعن حس می کردند پیش خدا هستند. تو یه دنیای دیگه، که با دنیای ما فرق داره. هی انتظار داشتند، بهشون زنگ بزنیم، تا برامون از اونجا تعریف کنند.حتی همون هفته اول بابام گفته بود چرا من بهشون زنگ نزدم. با اینکه من اصلن یه ایران زنگ نمی زنم، ولی مکه که بودند این انتظار رو داشتند. 

***
دیروز از مکه برگشتند. می دونم الان خونمون به اندازه خود مکه شلوغ هست.همه فامیل راه می افتند که بریم شام و ناهار حاجی بخوریم. می دونم الان مامانم با یه چادر سفید وسط مهمون ها نشسته و هی تعریف می کنه که" اره مامان فلانی من که اصلن نفهمیدم این یه ماه چه جوری گذشت. مگه آدم کنار خونه خدا باشه، بهش بد می گذره. خدا نصیب شما هم کنه. ایقد شلوغ بود که من همش می ترسیدم خفه شم. بعد لابد بلند میشه هی سر سفره چک می کنه همه خوراک درست و حسابی دارند یا نه. بعد هم لابد مهمونا رو تا دم در بدرقه می کنه و هی می گه، هنوز زوده نشسته بودیم شام هم برگردین. برای بچتون هم غذا ببرین و حتمن مهمون ها هم خیلی قبل از اینکه مامانم بگه برای بچشون غذا برداشتند. اونجا نیستم ولی حداقل می تونم تصور کنم.

***
لابد بابام هم وسط مردا نشسته و به سوالات علاقمندان به مکه پاسخ می ده. حتمن حاجی های قدیمی هم هی ازش می پرسند که امسال شلوغتر بود یا نه. بابا هم در حالیکه سرش پایینه و چک می کنه بوی جوراب از پای کدوم میاد، همه سوالات رو با با پاسخ کوتاه ومختصر آری و خیر جواب می ده، شاید این روزها به خاطر حاجی شدن، جلو خودش رو می گیره که به طرف نگه پات بو میده، برو پات رو بشور. ولی حتمن بعدش میاد به مامانم می گه داشتم خفه می شدم آدم نباید یه آبی به پاش بزنه، آب به این فراوونی.

****
می دونم الان مامان وبابام حس می کنند پست داکشون رو گرفتند و یه مرحله از همه زنا و مردای فامیل که مکه نرفتند، بالاتر هستند. حتمن کلی کیف می کنند که بهشون بگن حاجیه خانم و حاجی. لابد از امروز به بعد همه می گند بریم خونه حاجی. یا امشب خونه جاجی بودیم. امروز حاجی رو دم نونوایی دیدم. راستی دختر حاجی هنوز درسش تموم نشده. دختر حاجی خسته نمی شه اینقد درس می خونه، درس هم حدی داره، این دیگه کی می خواد شوهر کنه...
خوب من هم از امروز یه پست جدید گرفتم و شدم دختر حاجی .
نظرات 1 + ارسال نظر
یک دوست شنبه 11 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:54 ب.ظ http://www.daresalam.mihanblog.com

سلام دختر حاجی..چشمتون روشن..ایشالا نصیب شما هم بشه...نکنه ایران تشریف ندارید...درسرای سلامت منتظر شما هستم..یاعلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد