نون سنگگ

نزدیک های صبح از خواب بیدار شدم. انگار از یه دعوای بزرگ و طولانی برگشته بودم . خستگیش رو تنم بود. خواب دیدم تو صف نونوایی سنگک ایستادم. جلوی من یه زن بود و پشت سرم هم دخترش. خلاصه دختره اینقد به من فشار اورد که بهش گفتم خانم اینقد فشار نده. با فاصله وایستا. یهویی مادرش اومد وسط و کلی دعوا کرد که تو فکر می کنی کی هستی می دونی ما کی هستیم ما کلی اعتبار داریم ما بزرگترین جوراب فروشی رو داریم. من هم هی بحث می کردم که خوب هستید که هستید من فقط گفتم شما رفتارتون درست نیست. اینقد بحث کردیم که حواسم نبود به نونوایی بگم چند تا نون می خوام اون هم 7 تا نون سنگگ داد به من. بعددیدم این 7 تا خیلی هست. برگشتم دیدم نونوایی نیمه تعطیل هست. به پسر نانوا گفتم من 7 تا نون نمی خوام خیلی زیاد هست میشه 3 تاش رو کم کنید گفت. مهم نیست ور دار الان نونها رو دستت مونده تیکه شده من دیگه نمی تونم وردارم فدای سرت. پولش رو بهت می دم. نون مهم نیست من عاشق خودت شدم. می خوام باهات حرف بزنم. من چادر سرم بود. پسر نانوا همرام اومد می گفت می خوام باهات حرف بزنم. قدی بلندی داشت لاغر اندام بود با پیراهن و شلواری بی رنگ .شاید هم خاکستری. ولی داداشم هم همراهم بود هی می اومد وسط و نمی ذاشت پسره با من حرف بزنه. نزدیک خونه بودیم من باید می رفتم خونه. قرار بود یه چیزی برا عمه م(فوت شده) ببرم. پسره بیرون منظرم بود و قرار شد همون موقع با من حرف بزنه. اما انگار نمی شد. خونه مون همون خونه قدیمی بود. به مامانم نونا رو دادم گفتم زیاده می تونی به همسایه ها بدی گفت نه می ذارم تو فریزر سنگگ خوبه. می مونه. فامیل اومده بودند دیدنم برا همین من نمی تونستم برم خونه عمه و پسره رو تو را ببینم... صبح بلند شدم دلم پسر نانوا، نون سنگگ ، مامان و خونه قدیمی مون رو می خواست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد