در این سینی زندگی است



راه می رم، با خودم حرف می زنم با دختری که کنار بخاری روی دفتر مشقش خوابش برده و مادر بزرگی که هی یکریز زیر گوشش می گه ننه بلند شو برو سر جات بخواب. 

هوا که سرد میشه انگار بیشتر دچار نوستالژی می شی. این درد لعنتی مال موقع هایی است که روزهات هیچ بو و مزه ای ندارند. همین جوری می گذرند برای اینکه تو رو پیر تر کنند. می گذرند برای اینکه شناسامه ت کهنه ترشه. می گذرند برای اینکه جوابی داشته باشی وقتی کسی پرسید چند سالته ؟ اصلن کسی نمی پرسه چقدش رو زندگی کردی. همینه زندگی. اصولن روزهای بی رنگ هم حساب می شه وگرنه ما که سنی نداریم. اگه به زندگی باشه باید هنوز دخترکی 5-6 ساله باشیم که حتی هنوز سینه ها مون هم سر نزده. که هی میریم تو کوچه های گلی دامنمون رو پهن می کنیم با گل ها، خونه می سازیم و هی حواسمون هست که درست بشینیم که خشتکمون رو پسر همسایه نبینه تا بعد مجبور نشیم هی به مادر بزرگ و زن پسر عموی ی بابامون جواب پس بدیم که" دختر سر تراشته تو دیگه بزرگ شدی چهار روز دیگه وقت شوهرت دیگه نباید بری تو کوچه".

اونجاست که زندگی تو کوچه ای ما و بازی کردی با پسر همسایه پایانی غم انگیز پیدا می کنه. از فرداش می ری در حیاط می شینی و یواشکی در خونه همسایه رو نگاه می کنی تا کی اون پسرکی که تازه صداش کلفت شده و پشت لبش هم بفهمی نفهمی کمی سبز شده بیاد بیرون و یواشکی همدیگه رو نگاه کنید و بعد بری ببینی پشت تیر چراغ برق سر کوچه، تو همون سوراخ دیوار، کاعذی مچاله شده و تو با چه زور و زحمتی با انگشتت درش بیاری، بازش کنی و ببینی با خط عجق وجقش نوشته که چرا دیگه نمی یایی گل بازی؟ پس من با کی گل بازی کنم. بعد هم ته کاغذ با خودکار قرمزش یه قلب کشیده با تیری که از توش رد میشه و نقطه های قرمز رنگی که مثلن خون و داره از قلبش می چکه. کاعذ رو مچاله می کنی. حتمن حواست هست که زن همسایه نبینه.

***
صبح شده هوا هنوز تاریکه. صدای موذن میاد. بلند میشم. همزمان مادر بزرگ هم بلند میشه. می رم تمام لامپ های حیاط رو روشن می کنم. می خوام هیچ جا تاریک نباشه. از تاریکی می ترسم. همیشه فکر می کنم کسی تو تاریکی قایم شده. کمی می ایستم دور و ور خودم رو نگاه می کنم. باید برم از ته حیاط، از تو اون انباری که پر از خرت و پرت هست، نفت بیارم. مادر بزرگ می دونه من ترسم. می گه برو نترس ننه من همین جام. می رم یواشکی دستم رو می برم رو لامپ انباری فشار می دم و خودم رو خیلی سریع عقب می کشم. دور تر می ایستم و وقتی مطمئن شدم که کسی تو اون تاریکی قایم نشده، میرم از تو بشکه نفت می کشم و بعد هم با قیف کوچیکه می ریزم تو بخاری نفتی ای که بابام سال اول ازدواجش از کویت آورده.

بخاری رو بیرون همون وسط حیاط روشن می کنم تا بوی نفتش بره. خوب سرخ که شد می برمش تو خونه. فلاسک رو می شورم. کتری رو گاز غل غل می کنه. صدای مادر بزرگ میاد. ننه این کتری خودش رو کشت، زود برو خاموشش کن. کمی بعد صدای بهم خوردن قاشقی می یاد که تو تاریک- روشنی صبح، توی استکان کمر باریک لب طلایی مادربزرگ بهم می خوره.

***
هوا روشن میشه. کیفت رو بر می داری کتابهات رو چک می کنی و اون مقنعه رو که همیشه یه نخی بهش اویزون هست سر می کنی. راه کوچه رو در پیش می گیری. صدای مادر بزرگت هنوز می یاد که می گه ننه یه لقمه می خوردی، ضعفت می بره تا برگردی. اما تو اول صبح فقط چای می خوری و میل به خوردن چیز دیگری نداری. توی کوچه بوی باقالی زن همیسایه پیچیده. روی همون سنگ ریزه ها پای همون تیر چراغ برق چادرش رو پهن کرده. ترازوش رو هم گذاشته با دو سنگ میزون شده نیم کیلویی که از همون سنگ های توی کوچه ساخته. زن داد می زنه "باکله ای گرم، باکله ای گرم".

ازکوچه بغلی مردی با یه گاری پر از سبزی های تازه ی دسته بندی شده بیرون میاد. روی سبزیها یه پارچه خیس کشیده شده. می یاد از ننه غلام نمی کیلو باقالی می گیره و با گاریش به سمت بازار راه می افته. صف نونوایی شلوغه. از بین همهمه ای که زنان راه انداختند صدای مادر دوستت رو می شنوی که می گه عامو زودتر نون من رو بده دخترم مدرسه ش دیر میشه. بوی نون تازه می پیچه. روی دست های هر زنی چند نون تازه تاه شده هست با چادر چیت گل گلی که زیر بغلش جمع کرده. 
کمی بعد تر خیابون پر میشه از دخترانی با مقنعه هایی که به زور به سر کرده اند و پسرانی که راهی مدرسه می شوند در حالی که به قوطی های خالی کمپوت و نوشابه های توی خیابون پشت پا می زنند و راه می روند.
***
کمی بعد تر صدای خانم معلم تو راهروهای مدرسه می پیچه. این سیب است. این سینی است. در این سینی سیب است .در این سینی حتمن زندگی است.

پا نوشت: باکله: باقالی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد