یه روز صبح، یه خواب

نزدیک های صبح خوابیدم. یه خواب طولانی، بی خود و خسته کننده دیدم. بارون بود، با بچه ای در بغلم، بچه ی دوستی بود که خیلی دوستش داشتم. تمام روز یه مسیر طولانی کوهستانی رو طی می کردم با آدم های جورواجور و غیر قابل تحمل، ترسناک و خطرناک، با اتفاقات خطرناک و کلی درگیرها ی دیگه . مبایلم رو گم کرده بودم. شماره دوستم رو نمی دونستم. هیچ راه ارتباطی نداشتم. زمان بین دنیای سنتی قبل از مدرن و مدرن می چرخید. بچه ای روی شونه هام خواب بود. سر خوردم توی بارون روی صخره ای. بچه افتاد کلی گریه کرد. ترسیدم التماسش می کردم که گریه نکنه. ترس تمام وجودم رو گرفته بود نکنه بچه چیزیش شده باشه.اما آروم شد. بیدار شدم.گفتم اخیش خواب بود.تموم شد. هیچی نیست، کسی نیست. اون آدمه نیست، اون صخره نیست. دیگه سر نمی خورم، بچه ی تو بغلم زمین نمی خوره. جیغ نمی زنم، نمی ترسم. همش خواب بود و کابوس. رفتم یه دور تو سالن زدم، چند تا لایک تو فیس بوک. یه چیزی مز مزه کردم. دوباره خوابیدم، گفتم بذار یه کم خستگی خوابی که دیده بودم از تنم بره. چشمام روهم رفت. دوباره همون خواب، دنبالش رو دیدم، دقیقن از همون جا که تموم شده بود. اما انگار گارگردانش فقط عوض شده. حتی مسیر، ادامه همون مسیر قبلی بود و آدم های اصلی همون ادم ها. فقط یه سری آدم جدید اضافه شده بود.بچه تو اتاقکی خواب بود. اتاق خونه ای که پر بود از آدم هایی شبیه جادگرها. نگران بچه بودم.دوستم (باباش) بود. گوشه ای نشسته بود، پیپ می کشید. می گفت نترس می شناسمشون. کاری به بچه ندارند. اما من می ترسیدم. بهم یه مقدا پول داد. قرار بود ماشینی بگیریم، برگردیم از جایی که پر از ترس بود. اومدم دنبال ماشین.همین جا تموم شد. بیدار شدم آسمون پر از ابر بود.زمین خیس بود. هوا بوی بارون می داد. یکی از گلدون هام گل داده بود. روز یه روز دیگه بود اما شبیه روزهای دیگه و زندگی به همون رنگ ادامه داشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد