قصه های خیابانی


12 juin à proximité de Outremont · Modifié
چند روز پیش دم غروب تو یه روز بارونی قشنگ، یه اقایی که یه دست داشت و دستش هم خیلی کثیف بود از فروشگاه متروی نزدیک خونمون بیرون می اومد و یه راست اومد سمت من ویه ناخن گیر و یا به قول بعضی ها ناخن چین رو به سمت من دراز کرد و گفت میشه ناخن های منو بگیری خودم نمی تونم. خوب راست می گفت با همون دست نمی تونست ناخن هاش رو بگیره. بهش گفت متاسفم من نمی تونم واقعن نمی تونستم برام خیلی چندش آور بود بشینم گوشه خیابون ناخن های کسی رو بگیرم اون هم یه دست کثیف حالا هر کی می خواد باشه. اصلن حالت تهوع بهم دست داد نه اینکه بخوام خودم رو لوس کنم. ولی واقعن هر چه اون بیشتر اصرار می کرد من بیشتر خودم رو عقب می کشیدم. همچنان اصرار می کرد اصلن براش نه گفتن من مهم نبود انگار خیلی مستاصل شده بود. بعد یه مشتی دلار دراورد و گفت بیا بهت پول هم می دم. اما باز گفتم ببین واقعن من نمی تونم. هم دلم براش می سوخت هم واقعن این کار برام چندش آور بود. فکر کردم از کسی بخوام کمکش کنه. جلوی اولین اقای که از کنار رد می شد رو گرفتم و گفتم میشه ناخن های این اقا رو بگیری. اون هم بدون هیچ حرفی قبول کرد . رفتند گوشه خیابون، مرد شروع کرد به ناخن گرفتن .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد