تو ساختمون بغلی ما یه إیرانی هست. ندیدمش ولی از صدای ترانه هایی که از داخل ساختمون میاد فهمیدم. یه روزهایی هایده و مهستی می ذاره دل ادم کباب می شه . از دیروز تا حالا هم رفته رو فاز ترانه های وطنی" ای ایران ای مرز پر گیر، ای خاکت از این حرفا ... این صفر - صفر بود این شد.می برد فکر کنم ملت همیشه در صحنه هی به مارک إیرانی شون افتخار می کردند. مارکی که فقط برای ملیت اعتبار داره وگرنه برا چیز های دیگه کلاسش در خارجی بودن هست. خلاصه این ترانه رو انداخته تو زبون داغونم کرده به مولا.

قصه های خیابانی


12 juin à proximité de Outremont · Modifié
چند روز پیش دم غروب تو یه روز بارونی قشنگ، یه اقایی که یه دست داشت و دستش هم خیلی کثیف بود از فروشگاه متروی نزدیک خونمون بیرون می اومد و یه راست اومد سمت من ویه ناخن گیر و یا به قول بعضی ها ناخن چین رو به سمت من دراز کرد و گفت میشه ناخن های منو بگیری خودم نمی تونم. خوب راست می گفت با همون دست نمی تونست ناخن هاش رو بگیره. بهش گفت متاسفم من نمی تونم واقعن نمی تونستم برام خیلی چندش آور بود بشینم گوشه خیابون ناخن های کسی رو بگیرم اون هم یه دست کثیف حالا هر کی می خواد باشه. اصلن حالت تهوع بهم دست داد نه اینکه بخوام خودم رو لوس کنم. ولی واقعن هر چه اون بیشتر اصرار می کرد من بیشتر خودم رو عقب می کشیدم. همچنان اصرار می کرد اصلن براش نه گفتن من مهم نبود انگار خیلی مستاصل شده بود. بعد یه مشتی دلار دراورد و گفت بیا بهت پول هم می دم. اما باز گفتم ببین واقعن من نمی تونم. هم دلم براش می سوخت هم واقعن این کار برام چندش آور بود. فکر کردم از کسی بخوام کمکش کنه. جلوی اولین اقای که از کنار رد می شد رو گرفتم و گفتم میشه ناخن های این اقا رو بگیری. اون هم بدون هیچ حرفی قبول کرد . رفتند گوشه خیابون، مرد شروع کرد به ناخن گرفتن .

یه همسایه نیجریایی دارم. گاهی بعد از ظهر ها که از سرکار برمی گرده، می بینمش. همیشه یه بطری آب که تو یه نایلون مشکی پیچیده، دستش هست. کار چندش آوری داره. قتل عام حیوون ها. تو یه کشتارگاه کار می کنه. همیشه چهره ای خسته داره و همیشه هم در حال نالیدن. اون روز بهش گفتم برای چی آب رو تو نایلون مشکی قایم کردی می گه خوب تو کانادا مردم نگاه می کنند، حالا می گند این چیه داره می خوره ! گفتم وا . کجا آدم رو نگاه می کنند، آدرس بده من برم یک کمی نگام کنند. مردم از این بی نگاهی. والا.

همش می ناله که تو کانادا مردم خونگرم نیستد، با آدم گرم نمی گیرند، کاری بهت ندارند. هر کسی سرش تو کار خودش هست. ازکنارشون می گذری فقط یه سلام و علیک بعد هر کی میره سر زندگیش. همش کار، کار. زندگی اینجا یعنی همین کار، کار، کار. درسته رفاه هست، امنیت است. اما اینجا همه چی سرد است. هوا سرد است، مردم سرد هستند. اما تو نیجریه مردم خیلی خونگرم هستند، هوای همدیگه رو دارند تا کسی مشکل پیدا کنه همه کمک می کنند. از خونه که بیرون می یای کلی آدم می بینی که باهات گرم می گیرند.(یاد بوشهری های افتادم) درسته فقر است، اما مردم خیلی خونگرم هستند.
گفتم خوب کانادا سرد هست، اما بوکوحرام که نداره. انتخاب کن نیجریه ی گرم با بوکوحرام یا کانادای سرد با رفاء و امنیت بدون بوکوحرام. کدومش می خوای ؟
هیچی نگفت. سکوت کرد. فقط وقتی داشت می رفت گفت: من با این بوکوحرام موافق نیستم.اونا نباید اینکار رو بکنند. درحالی که دستش رو تو هوا تکون می داد، گفت فقط خدا، فقط خدا می تونه خوب و بد رو قضاوت کنه، نه بوکوحرام. یا 
هر کس دیگه ای.!

خدمات متقابل من و همسایه هامون:


یه پیرزن هست تو محله ما، همه می شناسنش . خیلی مهربون هست. سیگاری شدید با گوشهای کمی کر. هر وقت کسی رومی بینه کلی بوس با طعم گند و مونده سیگار تحویلش میده. چند وقت پیش اومده بود فروشگاه. می خواست ویکس بخره. اما پول نداشت می خواست با کارت پرداخت کنه. فروشنده که مردی نه چندان ملایم بود، می گفت برای 3 دلار من کارت نمی کشم. خیلی عصبی شده بود. من گفتم من حساب می کنم. یهویی کلی چهره ش گل انداخت، مهربون شد و منو بغل کرد با طعم وبوی سیگار. 
چند وقت بعد اون 3 دلار رو پس داد. چند روز بعدش دوباره منو دید و گفت: من باید به تو 3دلار بدم گفتم: نه پس دادی هفته قبل. گفت ااا . بیا این یه دلارجایزت. به زور به من یه دلار داد و گفت: بیا مهربون، نایس، خوشگل، ماه شب چندم این رو وردا جایزه ی مهربونیت. امشب رفتی خونه تو اینه نگاه کن و یادت بیاد پتروشکا بهت گفته چقد ماهی ودوباره بوس و بغل. 
هر دفعه هم منو می بینه می گه تو که اینقد مهربون هستی مال کجایی؟ من هر بار می گم ایران و اون هر بار قصه همسایه ش الهام رو که ایرانی بود برام تعریف می کنه. یا قصه اومدن احمدی نژاد به نیویورک. میاد تو صورت آدم. چون نمی شنونه خیلی بهت نزدیک میشه.باید بوی سیگارش رو تحمل کنی . از اون روز هردو سه روزی منو می بینه. هی می گه باید من بهت 3 دلار بدم بابت ویکس. هی من می گم تو دادی اون رو. یادته یه دلار هم بهم جایزه دادی.جالبه یادش هست به من یه دلار جایزه داده اما یادش نمی یاد که بدهیش رو پس داده. دیروز دیگه می خواستم جیغ بنفش بکشم.. حال هر چند روز یه بارباید قصه ی تکراری الهام و سفر محمود به نیویورک و یکس رو بشنوم.با بوسه و بغل اون هم با طعم و بوی گند سیگار .

موز خریده بودم، خواستم هزینه ش رو بدم. دیدم فروشنده لبخندی زد وگفت حساب شده. گفتم کی؟ نگاهش رفت سمت آقایی قد بلند که جلوتر از من تو صف خرید بود. رو کردم بهش و گفتم چی؟ کی؟ اخه چرا؟ گفت چرا نداره. فقط به خاطر لبخند قشنگت. همین


به خود گفتم امسال که سختی ها و استرس درسام کمتر شده،هوا که خوب شد، می رم یه باغچه کوچیک تو همون پارک-مزرعه سر خیابونمون می گیرم. چند پر ریحون، پیازچه و سبزی های دیگه می کارم. یه کم حال و هوام عوض شه. بعد عصرا با یه فلاسک چای می رم اونجا یه عصرونه حسابی با سبزی تازه و پنیر می زنم. دونه هام رو آماده کرده بودم. کلی خیالبافی کرده بودم. دیروز رفتم دیدم اونایی که از قبل عضو بودند، داشتند زمینشون رو شخم می زدند. خیلی دلم خواست. من هم یه بیل داشتم با یه باغچه کوچک. مرد پارسی زبان رو اتفاقی دیدم. گفت باغچه نمی گیری امسال؟ گفتم چرا می گیرم. گفت اره برو بگیر روحیه ت خوب میشه، روحیه ت که خوب شد اخلاقت هم خوب میشه برو بگیر.
امروز با کلی ذوق رفتم اداره مورد نظر. به خانم مسئول گفتم: من دوست دارم یه باغچه نزدیک خونمون داشته باشم، می تونم؟با مهربونی گفت: چرا که نه. بیا این فرم رو پر کن. من برات امروز اقدام می کنم. کلی ذوق و شوق داشتم. خودم رو کنار باغچه م تصور می کردم با یه چای خوشرنگ و بوی ریحون و نعنایی که تو هوای بارونی پیچیده بود. فرم رو که پر کردم. بهش دادم گفت: اوکی من می فرستم مرکز. گفتم : اونوقت من کی می توانم جوابش رو بگیرم. گفت: زمان انتظار برای دریافت جواب بین یک تا سه سال هست. یعنی فرایند گرفتن یه باغچه برای کاشتن مشتی پر ریحون و نعنا سه سال طول می کشه. یعنی تقریبن به همان اندازه ی زمانی که برای مهاجرت به کانادا باید انتظار بکشی.تو این زمان می شه یه فوق لیسانس دیگه گرفت. یعنی اینجوری تو ذوقم زدند. منو بگو می خواستم عصر برم بیل بخرم. حالا باید فکر کنم چه جوری میشه با وجود این کبوترا و اینگریت تو بالکن باغچه درست کنم.

یه روز صبح، یه خواب

نزدیک های صبح خوابیدم. یه خواب طولانی، بی خود و خسته کننده دیدم. بارون بود، با بچه ای در بغلم، بچه ی دوستی بود که خیلی دوستش داشتم. تمام روز یه مسیر طولانی کوهستانی رو طی می کردم با آدم های جورواجور و غیر قابل تحمل، ترسناک و خطرناک، با اتفاقات خطرناک و کلی درگیرها ی دیگه . مبایلم رو گم کرده بودم. شماره دوستم رو نمی دونستم. هیچ راه ارتباطی نداشتم. زمان بین دنیای سنتی قبل از مدرن و مدرن می چرخید. بچه ای روی شونه هام خواب بود. سر خوردم توی بارون روی صخره ای. بچه افتاد کلی گریه کرد. ترسیدم التماسش می کردم که گریه نکنه. ترس تمام وجودم رو گرفته بود نکنه بچه چیزیش شده باشه.اما آروم شد. بیدار شدم.گفتم اخیش خواب بود.تموم شد. هیچی نیست، کسی نیست. اون آدمه نیست، اون صخره نیست. دیگه سر نمی خورم، بچه ی تو بغلم زمین نمی خوره. جیغ نمی زنم، نمی ترسم. همش خواب بود و کابوس. رفتم یه دور تو سالن زدم، چند تا لایک تو فیس بوک. یه چیزی مز مزه کردم. دوباره خوابیدم، گفتم بذار یه کم خستگی خوابی که دیده بودم از تنم بره. چشمام روهم رفت. دوباره همون خواب، دنبالش رو دیدم، دقیقن از همون جا که تموم شده بود. اما انگار گارگردانش فقط عوض شده. حتی مسیر، ادامه همون مسیر قبلی بود و آدم های اصلی همون ادم ها. فقط یه سری آدم جدید اضافه شده بود.بچه تو اتاقکی خواب بود. اتاق خونه ای که پر بود از آدم هایی شبیه جادگرها. نگران بچه بودم.دوستم (باباش) بود. گوشه ای نشسته بود، پیپ می کشید. می گفت نترس می شناسمشون. کاری به بچه ندارند. اما من می ترسیدم. بهم یه مقدا پول داد. قرار بود ماشینی بگیریم، برگردیم از جایی که پر از ترس بود. اومدم دنبال ماشین.همین جا تموم شد. بیدار شدم آسمون پر از ابر بود.زمین خیس بود. هوا بوی بارون می داد. یکی از گلدون هام گل داده بود. روز یه روز دیگه بود اما شبیه روزهای دیگه و زندگی به همون رنگ ادامه داشت.

یه روز خرید


رفتم فروشگاه ماهی بخرم. هی آبشش ها رو وارسی می کردم و ماهی های تازه و مورد نظرم رو کنار می ذاشتم که به فروشنده بگم برام پاک کنه. تا می رفتم یه ماهی دیگه بردارم. یه آقاهه که کنارم ایستاده بود و هیچ کاری نمی کرد ماهی های من رو بر می داشت و می داد به فروشنده که براش پاک کنه. بهش گفتم هی آقاهه؛ این ماهی ها رو من برای شما جدا نمی کنم ها، برای خودم هست. گفت: می دونم. گفتم: خوب برای چی پس ورمی داری. گفت: برای اینکه انتخاب تو حرف نداره....

در این سینی زندگی است



راه می رم، با خودم حرف می زنم با دختری که کنار بخاری روی دفتر مشقش خوابش برده و مادر بزرگی که هی یکریز زیر گوشش می گه ننه بلند شو برو سر جات بخواب. 

هوا که سرد میشه انگار بیشتر دچار نوستالژی می شی. این درد لعنتی مال موقع هایی است که روزهات هیچ بو و مزه ای ندارند. همین جوری می گذرند برای اینکه تو رو پیر تر کنند. می گذرند برای اینکه شناسامه ت کهنه ترشه. می گذرند برای اینکه جوابی داشته باشی وقتی کسی پرسید چند سالته ؟ اصلن کسی نمی پرسه چقدش رو زندگی کردی. همینه زندگی. اصولن روزهای بی رنگ هم حساب می شه وگرنه ما که سنی نداریم. اگه به زندگی باشه باید هنوز دخترکی 5-6 ساله باشیم که حتی هنوز سینه ها مون هم سر نزده. که هی میریم تو کوچه های گلی دامنمون رو پهن می کنیم با گل ها، خونه می سازیم و هی حواسمون هست که درست بشینیم که خشتکمون رو پسر همسایه نبینه تا بعد مجبور نشیم هی به مادر بزرگ و زن پسر عموی ی بابامون جواب پس بدیم که" دختر سر تراشته تو دیگه بزرگ شدی چهار روز دیگه وقت شوهرت دیگه نباید بری تو کوچه".

اونجاست که زندگی تو کوچه ای ما و بازی کردی با پسر همسایه پایانی غم انگیز پیدا می کنه. از فرداش می ری در حیاط می شینی و یواشکی در خونه همسایه رو نگاه می کنی تا کی اون پسرکی که تازه صداش کلفت شده و پشت لبش هم بفهمی نفهمی کمی سبز شده بیاد بیرون و یواشکی همدیگه رو نگاه کنید و بعد بری ببینی پشت تیر چراغ برق سر کوچه، تو همون سوراخ دیوار، کاعذی مچاله شده و تو با چه زور و زحمتی با انگشتت درش بیاری، بازش کنی و ببینی با خط عجق وجقش نوشته که چرا دیگه نمی یایی گل بازی؟ پس من با کی گل بازی کنم. بعد هم ته کاغذ با خودکار قرمزش یه قلب کشیده با تیری که از توش رد میشه و نقطه های قرمز رنگی که مثلن خون و داره از قلبش می چکه. کاعذ رو مچاله می کنی. حتمن حواست هست که زن همسایه نبینه.

***
صبح شده هوا هنوز تاریکه. صدای موذن میاد. بلند میشم. همزمان مادر بزرگ هم بلند میشه. می رم تمام لامپ های حیاط رو روشن می کنم. می خوام هیچ جا تاریک نباشه. از تاریکی می ترسم. همیشه فکر می کنم کسی تو تاریکی قایم شده. کمی می ایستم دور و ور خودم رو نگاه می کنم. باید برم از ته حیاط، از تو اون انباری که پر از خرت و پرت هست، نفت بیارم. مادر بزرگ می دونه من ترسم. می گه برو نترس ننه من همین جام. می رم یواشکی دستم رو می برم رو لامپ انباری فشار می دم و خودم رو خیلی سریع عقب می کشم. دور تر می ایستم و وقتی مطمئن شدم که کسی تو اون تاریکی قایم نشده، میرم از تو بشکه نفت می کشم و بعد هم با قیف کوچیکه می ریزم تو بخاری نفتی ای که بابام سال اول ازدواجش از کویت آورده.

بخاری رو بیرون همون وسط حیاط روشن می کنم تا بوی نفتش بره. خوب سرخ که شد می برمش تو خونه. فلاسک رو می شورم. کتری رو گاز غل غل می کنه. صدای مادر بزرگ میاد. ننه این کتری خودش رو کشت، زود برو خاموشش کن. کمی بعد صدای بهم خوردن قاشقی می یاد که تو تاریک- روشنی صبح، توی استکان کمر باریک لب طلایی مادربزرگ بهم می خوره.

***
هوا روشن میشه. کیفت رو بر می داری کتابهات رو چک می کنی و اون مقنعه رو که همیشه یه نخی بهش اویزون هست سر می کنی. راه کوچه رو در پیش می گیری. صدای مادر بزرگت هنوز می یاد که می گه ننه یه لقمه می خوردی، ضعفت می بره تا برگردی. اما تو اول صبح فقط چای می خوری و میل به خوردن چیز دیگری نداری. توی کوچه بوی باقالی زن همیسایه پیچیده. روی همون سنگ ریزه ها پای همون تیر چراغ برق چادرش رو پهن کرده. ترازوش رو هم گذاشته با دو سنگ میزون شده نیم کیلویی که از همون سنگ های توی کوچه ساخته. زن داد می زنه "باکله ای گرم، باکله ای گرم".

ازکوچه بغلی مردی با یه گاری پر از سبزی های تازه ی دسته بندی شده بیرون میاد. روی سبزیها یه پارچه خیس کشیده شده. می یاد از ننه غلام نمی کیلو باقالی می گیره و با گاریش به سمت بازار راه می افته. صف نونوایی شلوغه. از بین همهمه ای که زنان راه انداختند صدای مادر دوستت رو می شنوی که می گه عامو زودتر نون من رو بده دخترم مدرسه ش دیر میشه. بوی نون تازه می پیچه. روی دست های هر زنی چند نون تازه تاه شده هست با چادر چیت گل گلی که زیر بغلش جمع کرده. 
کمی بعد تر خیابون پر میشه از دخترانی با مقنعه هایی که به زور به سر کرده اند و پسرانی که راهی مدرسه می شوند در حالی که به قوطی های خالی کمپوت و نوشابه های توی خیابون پشت پا می زنند و راه می روند.
***
کمی بعد تر صدای خانم معلم تو راهروهای مدرسه می پیچه. این سیب است. این سینی است. در این سینی سیب است .در این سینی حتمن زندگی است.

پا نوشت: باکله: باقالی

یه روز صبح:


دیروزصبح حال هوا خوب بود، قشنگ بود، بو داشت، بوی زندگی،کمی هم بوی دلتنگی می داد. پاک و زلال بود مثل دل بچه ها. نم نم بارون می اومد. سربالای دپارتمان موسیقی رو بالا رفتم. فکر کنم دانشجوی موسیقی اگه باشی که دیگه لازم نیست به فکر ورزش کردن باشی. رفتن از این مسیر مثل یه کوه پیمایی می مونه. دپارتمان روی تپه است. یه سرش هم به بزرگترین پارک جنگلی مونترال می خوره. نزدیک دپارتمان که شدم، هوا پر از سکوت بود، انگار وارد دنیای دیگری می شدی،دنیایی که دیگر آدم ها حرف نمی زدند. شاید حرفی نداشتند، اما آسمون ریتم داشت. ریتمی که حالا با صدای بارون قشنگتر شده بود. صدای موسیقی می اومد، صدا با بارونی که با ناز به زمین می خورد حس قشنگی بهت داد. موهام روباز کرده بودم. دونه های بارون به سرم می خوردند و بعد هم با یه نازی از لای موهام روی صورتم قل می خوردند. وارد شدم از پسرکی آدرس کتابخونه رو پرسیدم. باید یه کتاب از اونجا می گرفتم. مسیر روبهم نشون داد. باید از یه سالن می گذشتم مثل یه دالون بود وارد که شدم از هر اتاقی صدایی می اومد، انگار زنی اپرا می خوند، گروهی کر می خوندند، یکی پیانو می زد، دیگری گیتار، آن یکی داشت ویلونش رو کوک می کرد. توی سالن هم انگار رسیتال پیانو بود. مسیرم پر شده بود از ملودی و من غرق رویاهای خودم بودم. هر قدمم با یه سازی همراه بود.پایم رو که بلند می کردم و روی زمین می ذاشتم، ریتم عوض می شد، ساز عوض می شد. انگار رنگ دنیا عوض می شد، آدم ها فرق داشتند. حرف نمی زدند، اما پر از صدا بودند، صدایی که شاید تهش دلتنگی داشت. کتاب رو گرفتم از کتابخونه اومدم پایین، روی تپه نشستم هنوز بارون می اومد، خیس شده بودم. از موها آب چکه می کرد، زیر پایم کمی شهر بود. حس عجیبی داشتم. دلم می خواست بشینم برای خودم آواز بخونم و فکر نکنم که اون پایین کارهایی دارم که هنوز ناتمام مانده اند. آواز بخونم انقد که چیزی ته گلو نمونه، همه رو بدم به باد، به بارون، به آسمون و سبک شم از تمام حرفهایی که تمام این سال ها نزده ام، حرفهایی که فقط به خودم زدم. رها شم از تمام بغض هایی که که هیچ جای امنی جز ته گلوم نداشتند. بشینم روی همین تپه برای خودم قایق درست کنم از همون قایق های کاغذی که وقتی بچه بودیم روزهای بارونی درست می کردیم و می نداختیم توی آب هایی که تو کوچه جمع شده بود و بعد قایقمون رو دنبال می کردیم که به کجا می ره. می خواستم قایقی بسازم و خودم روبسپرم به آب و نپرسم و ندونم که به کجا می ره. اینجا روی این تپه، آدم دلش رهایی می خواست. یاد مردی افتادم که چپکی به من دل بسته بود. تو یه روز بارونی، روزی شبیه همچین روزی، روزی که خیلی چپکی شده بودم.بهم زنگ زد که من بالای تپه، همون نزدیکی دپارتمان موسیقی نشستم بیا اونجا. گفتم که چی بشه، گفت هوا قشنگ است، تپه قشنگ است، تو بیا بشین کنار من، من نگات کنم وهی برات فلوت بزنم .