کباب

دیشب خواب دیدم توی یه رستوران هستیم و مرضیه ما را شام دعوت کرده بود ، نمی دونم  چرا همشون یه غذایی انتخاب کرده بودند که اسمش باربیکیو بود. یه کباب بود و هی اصرار داشتند که من نباید اون رو انتخاب کنم و باید به چیز دیگه رو انتخاب کنم. نمی دونم چرا و در نهایت انگار  دوبار غذا سفارش دادیم  و این بار من ازشون خواستم که بذارند من هم همون  غذا را انتخاب کنم  و اونا هم قبول کردند. 

 این دو شب همش دارم خواب غدا می بینم یا دارم غدا  می خورم و یا غذایی رو می بینم که در حال پخته شدن است .  

 

این هم تعبیرش: 

تعبیر خوابت این است که :

سفره در خواب همان است که در بیداری یعنی خوان گسترده ای است که در آن نعمت های بسیار نهاده اند. سفره نعمت است و خیر و برکت. اگر در خواب ببینید که سفره ای بزرگ پیش روی شما گسترده اند یا سرمیزی نشسته اید که انواع غذا ها روی آن هست خواب شما خبر می دهد که به نعمت می رسید ولی حق انتخاب دارید.از سفره هر کس به قدر شکمش غذا می گیرد و می خورد این خواب نیز می گوید به نعمت می رسید ولی به اندازه سهم خودتان حق برگزیدن دارید و باید انتخاب کنید. اگر دیدید سفره ای پر از غذاهای رنگارنگ گسترده اند و شما فقط نان و پنیر و سبزی گرفتید سهم شما از نعمت ها اندک است یعنی به جائی می رسید که امکان این است که خیلی زیاد متمتع و متنفع می شوید اما نصیب و سهم کمی می برید.  برخی از معبران قدیمی نوشته اند تکاندن سفره بذل و کرم است. سفره گستردن برای دیگران سودرسانی است و اگر کسی پیش روی شما سفره گسترد، به اندازه وسعت سفره به شما سود می رساند و همین تعبیر را دارد اگر کسی سفره را از پیش روی شما جمع کند یعنی او مانع سود بردن شما می شود. رنگ سفره باید سفید باشد و چنانچه رنگ های غیر طبیعی داشته باشد نیکو نیست.

باز لبخند می زنم

 دیشب تو خیابون به هر کسی که بهم لبخند زد و سال نو رو تبریک گفت،پاسخ دادم بدون اینکه بپرسم شما؟  

 یاد  روزهای  اول ترم یک لیسانس افتادم، اون روزها تو خیابون خیلی ها بهم سلام می کردند و ساعت می پرسیدند و من هم فارغ از هر گونه بد بینی و با سادگی تمام، نه تنها زمان دقیق رو بهشون می گفتم بلکه با لبخند جوابشون رو می دادم و تازه کلی هم احوال پرسی می کردم،  بعد ها  کلی  مسخرم  کردند که نبایدجواب بدی این متلک است. 

بزرگتر  که شدم فهمیدم سادگی من با دنیای آلوده ای که  مردمانش  سلام  به غریبه رو متلک و پاسخ به لبخند را نشانه سبکسری می دانند، همخونی نداره و  یاد  گرفتم دیگر  به غریه ها لبخند نزنم و  گونه ای راه بروم که انگار کسی رو نمی بینم تا همه بدودند که من چقد موقر و سنگینم. انقدر  که لبخند زدن از یادم رفت ، حتی از یاد بردم به آنهایی لبخند بزنم که دوستشان دارم، انقدر سرم روی سنگ فرش ها بود که ندیدم چشمهایی رو که برام اشک ریختند و لبخند هایی را که بیهوده  از یاد زمان رفتند ، اون سنگینی هم باری شد روی دلم. 

دارم تمرین  می کنم برگردم به همان اصول اولیه ای که در کودکی بدون گذراندن هیج کلاسی از بر بودم، دارم یاد می گیرم به هر کسی لبخند بزنم و اگر کسی بهم لبخند زد نگویم شما؟  حتی اگر سبکسرم خوانند باز لبخند می زنم ...

جشن سال نو میلادی

دیشب تو جشن سال نو میلادی و مراسم آتش بازی وقتی همه نگاهشون به آسمون بود و با روشن شدن آسمون شادیشون بیشتر می شد،با تمام وجودم آرزو کردم یه روزی ما هم آتش بازی نوروز رو دور میدون آزادی بدون پلیس ضد شورش و گشت ارشاد برگزار کنیم بدوم اینکه کسی شادیمون رو کنترل کنه ...

آرزوی کوچک

چیزی شبیه برآوردن شدن چند تا خواسته،آرزوی کوچک یا شاید هم حل شدن چند تا مشکل آرامشم را بر هم زده و ذهنم را درگیر... می خواهم زمان را تا برآورده شدن خواسته هام نگه دارم، اما باز این زمان است که همچنان رو چشمهای من می دود و من که همچنان روز و شب را پلک می زنم ....

کریسمس

 

امسال برای اولین بار سال نو میلادی را نه از روی تصاویر تکراری تلویزیون، نه با دخترک کبریت فروش و نه اسکروچ بلکه با تمام وجودم از روی شاخه های پر از برف درختان و سرمایی حس کردم که مرا برد به کودکی ام زمانی که آرزو داشتم صبح که بلند می شم پاپا نوئل تو کفش های من هم مثل کفش های آنت و دنی هدیه گذاشته باشد...  
 کریسمس مبارک

خواب سحر

نمی دونم چرا من همیشه خواب مرگ یا از دست دادن آنهایی میبینم که دوستشان دارم،  شاید بیشتر از اون چیزی که می‌خوابم ،خواب میبینم حتی اگر لحظه‌ای کوتاه چشمهام رو  بر هم بذارم  باز هم خواب  می ببینم شاید این نشانه ای‌ از نگرانی  ام برای از دست دادن آنهایی باشد که دوستشان دارم و دلیلش هم این  است که من همیشه ار دوستان و خانواده دور بوده ام ، بار‌ها و بار‌ها خواب دیدم که کسی‌ از نزدیکان و یا دوستانم مرده اند  و بعد از بیدار شدن با این که می‌فهمیدم که  این یه خوابه، اما این واقعیت باعث نشده که گریه نکنم و اثر اون خواب تا چند روز منو تحت تاثیر قرار  داده.

دیشب خواب سحر،دوست و همکارم  رو دیدم .خواب دیدم که تا ساعت ۳.۵ تو اداره کار می کرده ، یهو حالش بد  می شه و بعد مدیرمون بهش میگه یه نامه بزن برات ماشین آماده کنند که بری بیمارستان و سحر نامهٔ درخواست ماشینش رو زد، اما ساعت ۴ موقعی که ماشین رسید تا سحر رو ببره بیمارستان، سحر از دست رفته بود هنوز چهره اش رو یادمه که چطور رو صندلی‌ بی حس شده بود و بعد همه سحر رو  بردند، خودم رو  یادم میاد که که چقد گریه می‌کردم و همه میگفتیم طفلی نامهٔ حمل جسدش هم خودش زد، بعد هم خانوادش، احمد رضا، مامان و باباش آمدند همه ناراحت بودند و من ناراحت تر . 

 

پردهٔ دوم

سحر وقتی‌ رو صندلیش بیحس افتاد، همه به سمتش رفتند و یهو به هوش اومد امایه کسی‌ که  چندان هم خوش قیافه  نبود و می گفتند عزرائیل هست ایستاده بود و میگفت که سحر تا بعد از ظهر زنده ست و این رو سحر هم میدونست و ما باز ناراحت بودیم در این بین سحر انگار می‌خواست یه مسافرت بره داشت خودش رو آماده می کرد، خیلی آرامش داشت، ترس همهٔ ما رو فراگرفته بود که نکنه عزرائیل به ما هم بگه ،  چقدنگران بودیم.

دیشب تو خواب خیلی‌ برای سحر گریه کردم و صبح که بیدار شدم خیلی‌ خوشحال شدم که این یه خواب بود اما خوابی‌ که شاید هشداریست برای ما که اینقد  همدیگر رو دلگیر نکنیم، بدانیم شاید لحظه ای دیگر نباشیم، همه مسافر خاکیم و هیچ راهی‌ گریزی از اون نیست.   

یکی زودتر یکی دیرتر اما این واقعیت برای همه  هست . 

 راستی اگر  الان به ما بگند زیاد وقتی نداریم و لحظه ای دیگر باید به خاک برگردیم  اولین کاری که می کنیم چیست؟

 

خدا

 

این روزها وجود خدا رو بیشتر حس  می کنم اینقد که  احساس می کنم همین نزدیکی ها  رو بروی تختم  

 

نشسته و داره  منو نگاه می کنه ،خدای اینجا چقدر مهربونه ....

دلسنگ نباش که گاهی سنگ هم از دلسنگی خود می شکند.

گاهی که دلتنگ می شی برای خودت،برای گذشته های شیرین یا تلخ. به چیز های فکر  می کنی که شاید سال هاست خاک می خورد و از یاد  همه رفته.  

گاهی یاد بچه گی هام می افتم که از سر لج بازی های کودکانه یا غروری بی منطق  به اقتضای سن،باعث  آزردگی  دیگران می شدم. 

امروز به یاد آن روزهام ،روزهایی که بی دلیل مادرم را  آزردم. شاید گاهی هم اشکش را در آوردم. امروز دلم می گیره و به یاد آن روزها اشک می ریزم، اما به این فکر می کنم که من برای دل شکستن های  ناخواسته می گریم، ولی وقتی انسان هایی را  می بینم که نه از بچگی بلکه در بزرگی به عمد اشک مادر را در می آورند، افسوس می خورم  از اینکه  برای برخی آزردن دیگران لذت بخش است و از  بی احترامی فرزندی به مادر لذت می برند  و دائم  در حال انتقام گرفتن  هستند . 

آنهایی که به جای دوستی و عشق به کودکشون کینه ورزی رو یاد می دند و فکر نمی کنند این کینه  روزی گریبان خودشون رو هم می گیره. 

گاهی به این  فکر می کنم این انسان ها چقدر دلسنگ  می شوند ،چقدر سنگدل است آنکه به آسانی برای لذت  و انتقام دیگری، به مادرش بی احترامی  می کند و سنگدل  تر آنکه برای لذت خودش دیگری را به آزار دادن  مادرش تشویق می کند. 

 

راستی مگر ما چقد زنده ایم که به آزار هم بگذرونیم....

پنج شنبه و جمعه

روزهای پنج شنبه و جمعه که ایران تعطیله انگار،  تعطیلی من هم هست من هم بی خبر می شم، کسی نیست تا باهاش چت کنم . 

عصر جمعه که میشه هی منتظر میشم . ساعت ۱۲ شب برسه تا به وقت صبح ایران  لب تابم بذارم رو پام و با آبجیم  و بقیه چت کنم.