به امید دیدار



هیچ گاه فاصله برایم دلتنگی نیاورد. دلتنگی هایم بیشتر برای آنهایی بود که یه خیابان و یه کوچه با من فاصله داشتند و من نمی تونستم ببینمشان، در آغوش بگیرمشان و ببوسمشان. هیج گاه از رفتن نترسیدم، می دانستم حتمن بازخواهم گشت و آنهایی رو که جا گذاشته ام دوباره یه روزی خواهم دید. ترس من بیشتر از ماندن بود و تماشای رفتن آنهایی که دوستشان داشتم، چون هیچگاه مطمئن نبودم به اینکه آنهایی که می روند و می گویند: " به امید دیدار" برمی گردند. دلتنگی من بیشتر از رفتن آدم هاست که می دانم خودم روزی برخواهم گشت و تمامی آنهایی رو که دوستشان داشتم دوباره در آغوش می گیرم.

عصر یکشنبه است، از همون عصرهایی که جمعه هایش رو دیده ایم. اما اینبار بارونی، هوا شرجی نیست. گرم نیست، دنبال سایه نمی گردی، صدای وور وور کولر ها نمی آید، مگسها وز وز نمی کنند، صدای ریختن چای تواستکان کمر باریک مادربزرگ نیست، مادربزرگ خیلی وقت است رفته است بدون اینکه بگوید به امید دیدار. چای  لیمو نیست، قند نیست، حالا دیگر اسپرسو می خوری، عرق نمی کنی، عرق می خوری. اما غروب همون غروب است و دلتنگی همان دلتنگی. زندگی همان است باور کن چیز جالبی ندارد. حتی اگر بارها و بارها رفته باشی.

 می دانی رفتنم فقط برای این بود که رفته باشم، رفتم تا تو بمانی و من یه روز برگردم. نمی خواستم بمانم و تو بروی. من به "امید دیدار تو" اعتماد نداشتم. می دانستم بری برنمی گردی و دیداری دیگر نیست. اما تو زرنگی کردی و رفتی و منو میون این روزها جا گذاشتی.

هر روز از از این کوچه عابرانی میگذرند. بی آنکه بدانند کسی از پشت پنجره، پنجره همان خونه ای که درست در کنج کوچه است، زنی است تنها، زنی که هنوز امیدوار است روزی یادت بیاید گفته بودی " به امید دیدار".  از این خیابون گذشتی یادت باشه، کمی سرت رو بچرخانی درست کمی طرفتر، پنجره ی کوچکی است، نگاه کن. زنی تنها هنوز منتظر توست.

 می دونی گاهی فکر می کنم کاش می آمدی فقط یکبار و با خودت تا می تونستی فراموشی می آوردی. یا کاش اصلن هیج وقت نبودی، نمی آمدی تا بروی و بگویی" به امید دیدار"

 این روزها فکر می کنم کاش می شد دوستت نداشت، از این دوست داشتن متنفرم، حالم از خودم بهم می خورد از اینکه دوستت دارم. دوست ندارم دوستت داشته باشم، اما دوستت دارم و  می دانم روزی این دوست داشتن، مرا خواهد کشت. اگر دوستت نداشتم دیگر "به امید دیدار" گفتنت برایم مثل مرگ نمی شد. دیگر مهم نبود کی از این کوچه خواهد گذشت. مهم نبود تو یه خیابابون آن طرفتر زندگی می کنی، نفس می کشی و من در حسرت شنیدن نفس های تو خودم رو به خواب می زنم، شاید خوابت رو ببینم و وانمود کنم زنده ام و دارم زندگی می کنم. اگر دوستت نداشتم چقد خوب می شد انوقت حتی نفس کشیدن تو مهم نبود. اصلن نبودنت مهم نبود، انوقت شاید دلم کمی خنک می شد.

 

 و شاید هنوز "  به امید دیدار"  قشنگتر از فراموشی است. اما دلتنگی مرگ است مرگ.

 

همه چیز و هیچ

 

هر شب که می خوابم،هر صبح که از خواب بلند میشم، هر روز که غروب میشه و می ایستم کنار همون پنجره  کوچیک اتاقم که تو کوچه باز میشه، با یه استکان چای داغ، رد خورشید رو رو تنم دنبال می کنم با مردمانی که هر روز از این کوچه می گذرند بدون اینکه بدونن تو این خونه، همین خونه کوچیک که پنجرش رو به مردم کوچه بازه، زنی زندگی می کنه که می هر روز به خودش می گه امروز اخرین روزی است که به تو فکر می کنم،  به صدای قشنگ مردونت، به لبخندات که بوی زندگی می داد، به خنده هات که منو می برد تا ته دنیا، به راه رفتنات، به نگاهت که زوم می شد تو چشمام، به جستجوی چشمات وقتی منو می پایید، به صدا زدنت، به تن صدات وقتی اسمم رو صدا می زدی، به بوسه هایی  که هیچ وقت رو لبات ننشست، به هم اغوشی هایی که هر شب  داشتیم ونداشتیم. به صدای نفسات که اینقد نزدیکن که فکر می  کنم دارم خودم نفس می کشم. به گرمای تنت که هنوز رو تنم مونده، به اغوشی که بوی تو رو داره، اما تو رو نداره، تو نیستی اما همه جا هستی، همه جا . می خوام دیگه نباشی، می خوام هر صبح که بلند میشم تنم بوی تو رو نده، می خوام دیگه بوسه ای برات نفرستم. می خوام فقط خودم باشم و استکان چای داغ و تنهایی ای غم انگیزی که تو ویرانش کردی. بگذار خودم باشم و آغوشی که از تو خالی مونده، بگذار تنم بی بوی تنت صبحو ببینه. بگذار زندگی کنم بی تو، بی یاد تو، بی بوی تن تو، بی بوسه هات، بی صدات. ای همه چیز و هیچ،  بگذار زندگی کنم. از اغوشم بیا بیرون، بیرون و انقدر دور شو که دیگه ازت ردی نمونه. می خوام زندگی کنم زندگی.

 

یه زندگی بی رویا

گاهی فکر می کنم کاش ما هم مثل اون عروسک های کودکی هامون بودیم که دست،سر و پاشون جدا می شد. اونوقت کلمون رو می کندیم می بردیم زیر شیر آب داغ خوب با شامپو می شستیم. قسمت های سیاه شده رو هم تو وایتکس می ذاشتیم. اینجوری شاید می شد از شررویاهای بیخود، آدم هایی که سهممون ازشون فقط به رویاس وهر چی بی خودی تلنبار شده تو کله مون راحت می شدیم. بعد که خوب پاک می شد می ذاشتیم سر جاش شاید فرصتی برای زندگی کردن پیدا می کردیم. واقعن دلم می خواد بعضی ها در خاطرم نباشن،نه یادشون، نه خاطراتشون و نه زخم هاشون. دلم یه زندگی بی رویا می خواد.