Récital de piano - Classe de Marc Durand
رسیتال پیانو با نوازندگی بچه های موسیقی
دانشکده هنر و موسیقی غروب ۲۰ اکتبر
نمی دونم چرا امشب باز یاد تو افتاد دلم !
بعضی ها را به زور فراموش می کنی ، بعضی ها به زور هم فراموش نمی شوند ،بعضی هم بی انکه بخواهی از یاد می روند .
من ترا از یاد نبردم!؟ تو چی ؟ هنوز مرا یاد داری؟ چشمایم را چی به یاد می آوری ؟ چشمهایی که می خندید ؟ اشک هایی که هیچ وقت ندیدی یاد داری؟
دلی که برایت می تپید؟
جای من پیش تو خالیه؟ نه
دلم برای بعضی روزها تنگ شده روزهایی که شاید می شد جور دیگری ساخت شاید هم باید همون جور می بود. طبیعی طبیعی
به زور مرا فراموش کردی میشه بگی چه جوری ؟ من هر کاری کردم نشد. می خواهم رد بعضی ها را از دلم پاک کنم .
چه جوریه که می گن دل به دل راه داره ؟ تو هم به این معتقدی؟
کی گفته اینو؟ می دونی تو
هوا سرد شده، البته اینو که میگم سرد،از نظر خودمه مثل سرمای تهران، همون سرمایی که آدم ترجیح میده کنار بخاری دراز بکشه وهی چای یا قهوه بخوره و بیخیال دنیا فیلم نگاه کنه.
این هفته هم کم کم داره تموم میشه، هنوز تو ذهن من جمعه آخر هفته ست و عادت نکردم به این که فکر کنم شنبه و یکشنبه رو آخر هفته بدونم، نمیدونید چه حس قشنگی ی وقتی از کلاس برمیگردم، حس خوبی دارم تهران که بودم چهار شنبه شب ها رو دوست داشتم چون فرداش پنجشنبه بود و من تعطیل بودم، البته نه اونقد که دوستم افسانه عاشق عصر چهار شنبه بود و همیشه تو مترو موقع برگشت -وقتی دو تایمون به میله های وسط اویزون بودیم- یادم می نداخت که فرداش تعطیلیم. اما اینجا شب های پنج شنبه رو دوست دارم، خصوصا وقتی از کلاس بر می گردم چون احساس می کنم وقتی تموم میشه چیزی به داشته هام اضافه می شه، بدون این که استاد یا هم کلاسی هام استرسی در من ایجاد کنند.
بچههای کلاسمون خیلی مهربونند.هر چند که همشون ترم های بالاتر هستند، اما این باعث نشده که در مقابلشون کم بیارم. انگار میخوان راه رفتن رو به یه بچه یاد بدند، حواسشون به من هست .
نیکول همیشه میپرسه این هفته چطور بود. امروز وقت استراحت که اینجا بهش میگن paus فهمیدم که مسلمون هم هست یعنی شده. گفت نماز نمی خونم چون باید تو یه نظم خاصیهی عبادت کنی و من نمیتونم،اما میدونم و بعد هم سوره حمد رو به عربی خوند. یاد روزی افتادم که رفته بودم گزینش و مسئول پروندم ازم خواست قسمت هایی از نماز رو بخونم هر چی فکر کردم یادم نیامد. اخرش هم سلام و تشهد رو قاطی پاطی خوندم و اون بیچاره هم این رو طبیعی دونست.
بعد استاد هم به ما پیوست و پرسید که شما رو زمین غذا میخورید وای من اصلا نمیتونم این کار رو انجام بدم خواستم بگم یه چیزی رو نمی دونی که ما هم موقع غذا خوردن میشینیم هم موقع دستشوی رفتن و چقد برامون سخته که مثل شما بریم دستشویی به قول دوستم که بلژیکه میگه فقط دارم روز شماری میکنم که برگردم ایران یه دستشویی حسابی برم .
روزی که اومدم دوستم گفت: گلابپاش نمیگیری گفتم وا من از بوی گلاب و گلاب پاش متنفرم چون منو یاد مرگ میندازه. تقصیر من نیست چون این بو فقط تو قبرستون و مراسم عزا به مشامم خورده، بعد خندید وگفت :اینجا صنعت گلاب پاش به خاطر ایرانیها رشد کرده چون به جای آفتابه ازش استفاده می کنند و هر کی میاد یه دونه میگیره. یاد زمانی افتادم که رفته بودیم پاریس و بچه ها از شیشه های آب معدنی برا دستشویی استفاده می کردند یکی از دوستامون(رضا علیزاده)می گفت : من دیگه آب معدنی نمی خورم چون آدم فکر می کنه داره تو آفتابه آب می خوره.
امروز جمعه بود هوا ابری و بارونی و بر خلاف عصرهای جمعه تهران که دلگیره، دلگیر نبود.رفتم چند تا کتاب از کتابخونه گرفتم. این هفته با استادم قرار دارم باید با هم در مورد پروژه ترم و هم در مورد تزم صحبت کنیم.
امروز بعد از کلاس با استاد رفتم اتاقش، یکم باهم حرف زدیم، قرار بود یه نامه برا بورسم بنویسه، فکر می کنم تا عمر داره دیگه دانشحوی ایرانی نگیره. این پنجمین بار که برای من نامه می نویسه، نامه برای پذیرش، ۳ بار نامه برای ویزا که دوبارش تو پست ایران گم شد و اینبار هم نامه برای بورس.
دوستم می گفت: ما تو این دولت همش تو صف بودیم، صف یارانه ،صف سهام عدالت، صف کارت سوخت، صف لامپ کم مصرف .... این هم حکایت من و استادم. من توصف نامه، اون هم در حال نوشتن.
همیشه کنجکاوه بدونه تو ایران مردم چه جوری زندگی میکنند ، ازم پرسید این راسته که توایران دست دزدا رو قطع میکنند؟ گفتم آره چند وقت قبل، این اتفاق افتاد ،کلی تعجب کرده بود و میگفت اصلا نمیتونم تصور کنم که بتونم یه روز تو ایران زندگی کنم، این هم تصور یک خارجی از زندگی در ایران.
بهم گفت: یعنی تو ایران شما مجبورید حجاب بذارید و این سخت نیست؟
و من مونده بودم چی بگم.
وقتی بهش گفتم که طبق قانون اسلام یه مرد میتونه ۴ زن رسمی بگیره و بیشمار غیر رسمی، از تعجب ماتش برده بود. بعد هم کلی خندید و گفت: آخه این مرد بعد چه جوری میتونه به این ۴ زن برسه و این که ادارهٔ یه زن کار سختیه چه برسه به ۴ تا. کلی خندید و: البته مردایی هستند که دوست دارند این مدلی زندگی کنند. راستی زن هم می تونه ۴ تا شوهر داشته باشه
و من باز مونده بودم چی بگم....
بهم گفت :زبانت از روز اول بهتر شده و باید ترم بعد با هم کلاس های لیسانس و بگیریم ،هی بهم گیر می ده که باید بلند حرف بزنی. البته من خودم حس نمیکنم که زبانم بهتر شده باشه اما استادم میگه ،امیدوارم که این جور باشه .
از راست به چپ:
حسین : همیشه عصبانی و شیطون. عباس ، من در نوزادی(اخی چشاشو از همون اولش هم معلوم بوده، چقدر زندگی رو سخت می گرفتی) من در کودکی ، صدیقه (زن داداش) رو تو این عکس پیدا کنید.
اسماعیل (هر دو عکس عمودی) ،آرش کوچلوی همیشه خندان (نوه) ، عباس(فقط دمپایی ها شو نگاه کنید .چه حوری انگشتاش در اومده و بعد به ژستش. اخی داداشی یادش بخیر وقتی این شکلی بودی چقدر منو اذیت می کردی چقد از دستت جیق می زدم.
امیر رضا( راه باباشو پیش گرفته تو شیطونی). عباس بین دو تصویر بچه شیرینش.
فرخنده : (تصویر بالا)زن داداش
زینب همیشه تسلیم اما با زبانی درازززززززز.
مامان و بابای مظلوم (چی می کشند از دست ما)
از راست به چپ: علی و فرخنده ،صدیقه در زمان عاشقی ، عباس ، علی ، صدیقه :زمان کامیابی.
از دیروز که رفته بودم خرید دیگه بیرون نرفتم، پاهام خشک شده بود از بس که روی صندلی خشک نشستم و برای پروژم مطالعه کردم . رفتم یه کم تو محوطه قدم زدم هوا خیلی سرد شده، نتوستم زیاد بمونم امشب درجه هوا رو ۴ بود.
دوباره اومدم پیش دوست همیشگیم اینترنت و دوباره از نو.....
تهران که بودم دراز می کشیدم رو کاناپه و با گوشیم بازی می کردم هی پیام هامو چک می کردم و گاهی هم از جوک ها می خندیدم اما اینجا کسی برات جوک نمی فرسته و نه پیام تبلیغاتی و یا تبریک تولد شخصیتی....
دلم که می گیره میرم سرکمد گوشی خاموشم رو ورمی دارم و به یاد اون روزها نگاهش می کنم .
راستی این موجود دوپا عجب موجودی است هیچ گاه راضی نمی شه و همیشه انگار چیزی تو گذشته ش جا گذاشته....
من حس می کنم چیزی رو تو گذشتم جا گذاشته م چیزی که رهایم نمی کنه....
امشب چهارمین جلسه کلاسم بود، دیگه کم کم داره یه ماه میشه که من اینجام ، هر جلسه که میرم سر کلاس، نیکول هم کلاسیم ازم میپرسه که این هفته چه جور گذشت؟
امروز هم پرسید که چهارمین هفته تو کبک چه طور بود ؟من هم لبخند زدم و گفتم دارم کم کم عادت میکنم ، البته عادت به این که بپذیرم که باید عادت کنم.
این چند روز همش بارون بود اون قد که من اصلا آفتابو ندیدم، بارون که میاد یاد روزهای خونمون میفتم روزهای که پای بخاری مینشستم و بارون و تماشا میکردم،مامانم همش تو بارون بود تا از ناودنها آب بگیره ، یا بابام که یه بیل دست میگرفت تا اب و به سمت باغچه هدایت کنه بعد از بارون هم همه میومدَن بیرون وهی از هم می پرسیدند باغچهٔ شما پر شده. همیشه روزهای بارونی ماهی شکم گرفته داشتیم ، خوراکی که من عاشقشم .
از اون روزها خیلی گذشته و من سالهاست که دورشدم ، از همه چیزهایی که این روزها بیشتر دلم براشون تنگ شده. هر وقت هم تو تهران بارون میومد به یاد اون روزها میفتادم. اصلا بارون برای من خاطره ست ،خاطره ای از تمام روزهای که دوستشان دارم.
امروز همش بارون میومد تمام ۳ ساعتی که من تو کلاس بودم از پنجره نگاه میکردم ،اون موقع که استاد قضایای ارسطو رو توضیح میداد من یاد پنجشنبه هایی افتادم که روزهای تعطیلی من بود و چه قد شبهای پنجشنبه رو دوست داشتم چون سر کار نمیرفتم.
امروز serge همکلاسیم منو رسوند خوابگاه اگر چه تا دانشکده ۵ دقیقه راهه، اما چون بارون شدیدی میومد منو رسوند.
شب نون نداشتم دیر هم شده بود که برم بگیرم چون کلاسمون 9 تموم میشه مجبور شدم یه جوری خودمو سیر کنم.
هنوز داره بارون میاد میدونم الان همه خوابید، همه اونایی که دوستشون دارم وازشون دورم. امیدوارم خواب های خوب ببینید.
ایران که بودیم جمعهها همش بیرون میرفتیم ، اما اینجا جمعه روز کاریه، من هنوز به این عادت نکردم.
باران میبارد و من و تنهاییم زیر سقف پاییز بی چتر میرویم.