گپی با یه دیوانه



"آدم نباید خود را زیاد بپوشاند. باید بگذارد تا سرما به او نزدیک شود، حتی باید کمی یخ بزند تا احساس کند که واقعن در دو قدمی پاکی است."
خداحافظ گاری پوپر
...
حالا فکر می کنم نباید بهش بگم دیوونه. شاید شیرین عقل و یا شاید هم ساده دل بهتر باشه.

زمستان بود از همان روزهای خیلی سرد. روزهایی که دوست داری حتی چشمهایت را ببندی و خودت رو تو یه جای گرم بپیچونی و هر جا دلت خواست بروی، بدون اینکه بترسی سرما چشمهایت را بسوزاند. اون روزهای سرد بیشتر می دیدمش. روزهایی که درجه هوا به سردترین حد خودش رسیده بود، با باد ناجوری که وقتی به صورتت می خورد حس زیستن رو در تو نابود می کرد و یادت می آورد که بار هستیت چقد سنگین و طاقت فرساست.
دیدمش با پالتویی نازک، انگار بهار رو درون خودش قایم کرده بود با کمربندی پارچه ای، گویی از حاشیه ی یه لباس، عمودی بریده شده بود و با کمی پیچش، شکل کمربند به خود گرفته بود. کمربند رو بالآی شکمش بسته بود. باقیش هم گره خورده بود و تا روی زانو هاش اویزون شده بود. کلاهی به سر نداشت. موهای خاکسترییش رو به اسمون، سیخ شده بود و با هر وزش بادی سمت و سویی می گرفت. یه دستش توی جیبش و دست دیگه ش هم توی جوراب مشکی درازی بود که توش پول خورد هاش رو ریخته بود. گفتم ساده دل است اما ساده دلان حتمن سرما رو می فهمند.
کرمم سوکم داد(١) برم ازش بپرسم واقعن سردش نیست!. به خودم گفتم بی خیال، به تو چه اما اون کرم بالا وپایین می پرید و آروم و قرار رو ازم گرفته بود. اخرش بعد از دو سه بار دیدن با همون وضع، کرم بر من چیره شد و رفتم تو صورتش که اسمون رو نمی بینی که چه سرخ شده، باز امشب قرار است برف ببارد، دونه های برف رو می بینی چطور رو جاهای خالی کله ت می نشیند. ببین باد رو چقد سرد است. تو این سرما تو چطور لباس گرم نپوشیدی؟سردت نیست؟
خندید، خنده ای که بعدش کمی سکوت بود و خیره شدن تو صورت من. لب و لوچه اش رو جمع و جور کرد و گفت. سرد نیست. هوا خوب است. دست کرد زیر کاپشنش و گفت ببین این خوب است، نازک است ولی سرد نیست. سرما ازش رد میشه اما همون قد که من می خوام. سرش رو اورد نزدیکتر انقد که بوی گند سیگارش رو حس کردم و و آرومتر گفت: برف هست، سرما هست،ولی خورشید هم هست.می فهمی مادام! باید لباس نازک بپوشی. کلاه نذاری. بگذاری برف و بارون هر جایی که دلشان خواست بشینند. بروند روی موهایت بشینند. بگذار از تنت عبور کنند. انقد که فکر کنی زیر آفتاب نشستی و داری قورت قورت یخ می خوری، می فهمی مادام! باید برف رو حس کنی؟ حسش می کنی؟ بگذار برف و بارون رو تنت ببارند.
تو برای چی این همه لباس پوشیدی؟ درست است برف هست، اما خورشید هم هست تا همه جا سفید است نمی بینی، خورشید رو می بینی، اون بالا، الان إبر هست اما ابرها که همیشه نمی مونند، برف و بارون رو تن من و تو می بارند. بعد هم تموم می شند. اینطور نیست!
می خندید و می گفت، می گه چرا لباس گرم نپوشیدی. نمی خواد سفیدی رو ببینه، خورشید رو ببینه. همش می گه سرده، سرده.
۱) کرم سوک دادن: وسوسه شدن برای انجام دادن کاری، در اینجا من کنجکاوی کردن.
...
از مجموعه وزوزهای روزانه ی شب نویس.
Photo : ‎گپی با یه دیوانه :
J’aime

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد