پنج شنبه و جمعه

روزهای پنج شنبه و جمعه که ایران تعطیله انگار،  تعطیلی من هم هست من هم بی خبر می شم، کسی نیست تا باهاش چت کنم . 

عصر جمعه که میشه هی منتظر میشم . ساعت ۱۲ شب برسه تا به وقت صبح ایران  لب تابم بذارم رو پام و با آبجیم  و بقیه چت کنم. 

دل

خیلی اوقات به خاطر چیزهایی گریه کردم که می ترسیدم اتفاق بیفتد. 

دلم پر از حرف   اما جایی امن تر از دلم نیافتم هنوز براشون.

نوستالژی

الان مدرسه  موشها رو می دیدم یا زمستون های خونمون افتادم که همه دور یه بخاری نفتی می نشستیم هی چایی می خوردیم. زمان جنگ بود، قند گرون شده بود و ما هم خانوادگی معتاد. 

 

رفتم تو فضای اون زمان و طعم غدای اون شب که آو موتو (یه غذای سنتی  بوشهری شبیه قلیه ماهی اما با ماهی های بسیار ریز و خشک تهیه می شود ) بود رفت  زیر زبونم،  یادم میاد با پیاز و تروک(تروبچه) می خوردیم چقد هم تند بود. کتابم باز بود و حواسم به مشق هایی بود که هیچ وقت حوصلهٔ نوشتنش رو نداشتم و گاهی چک چک خورش رو صفحات دفترم .  

یادش بخیر دلم می خواد یه روزی بی دغدغه پای سفره بشینم همه دور هم باشیم،  

 هر چه بزرگ شدیم بیشتر از هم  فاصله گرفتیم .....

  

خواب

باز خواب مرگ،خواب از دست دادن کسانی که دوستشان دارم این ترس انگار از من دور نمی شود، نمی دانم چرا اینقد من با مرگ عجین شده‌ام اینقد که گاه به گاهی‌ خواب میبینم که کسی‌ رو از دست داده ام و بعد که بیدار می شوم تا ساعتها  خدا رو شکر می‌کنم که این خواب بوده  و واقعیت نداره. 

همیشه وقتی کسی از دنیا میره همون شب اول یا اگه خیلی دیر کنه یه هفته بعد حتما به  دیدنم میاد و گزارش میده که اوضاعش چه جوریه .  شاید کسی باورش نشه اما  تقریبا خواب همه مرده های فامبیل رو دیده ام . جالب اینه که این خواب درست  همون شب یا تو همون چند روز بعد  اتفاق می افته.

کاش همهٔ دردهایی که داشتیم همه همین جور بود و بیدار می شدیم می دیدیم که همه چی‌ خواب بود و همه چی آرومه.

 هفتهٔ پیش خواب دیدم که یکی از  دوستانم به دلایلی که حتی نوشتنش ناراحتم می‌کنه از دنیا رفته اینقد این قضیه‌ برام  دردناک بود که باور نمی کردم و هی می‌گفتم که نه دروغه حتما یه کسی دیگه ای‌ به این اسم هست  و ... زنده ست اما همه  به من می گفتند واقعیت داره و حتی یکی‌ از فامیل های  نزدیکش هم  آگهی‌  شو آورده و تائید کرده  که یهویی  اتفاق افتاده. 

 با خودم گفتم این طفلی که ....باز دلم نمیاد بنویسم .   

آخرش اینقد گریه کردم که نفسم بالا نمی اومد، اونقدر که از صدای گریه خودم از خواب بیدار شدم و تا چقدر بعد هم گریه می‌کردم. 

 

آرزو می کنم تا سال های سال زنده باشه و شاد زندگی کنه.  

  

 

همه چی آرومه

پاییز خیلی قشنگی داره مونترال، انگار داری توی یه آلبوم عکس راه میری خیلی رویایی ی .  عاشق پاییزم . ولی امسال بر خلاف همیشه منتظر بهارم .....

 

 همه چی آرومه، اما جای همه آنهایی که دوستشان دارم خالیه. دلم برای خونمون تنگ شده .برای چایی های که با رطب می خوردیم .

 آبجی نگران نباش، دلتنگ نباش به من فکر کن که داره کم کم فارسی یادم میره از بس که کسی نبود که با هاش حرف بزنم فقط گاه به گاهی  به فرانسه... 

یادت شال تو افتادم ، همون که می گفتی کلی باهاش می حرفی... 

من هر روز یه کم با خودم حرف می زنم ..... 

هر وقت دلت گرفت همون ترانه ای رو گوش بده که من دوست داشتم و یاد اون روزی بیفت که  با علی چقدر خندیدیم. یا اون پیرزنی که تو حرم بهمون گیر داد، یا اون عکاسی که تو کوچه مهمانپذیر گیر داده بود یه عکس بگیریم و یا گم شدن بابا تو قطار وعصبانیت مامان . 

بلند بخند دیگه کسی بهت نمی گه برا چی می خندی. 

 

این ترا یاد آرش نمی ندازه

بارون

بارون بارون بارون ..... و آسمون قشنگ خدا

یه غروب سرد

هوا خیلی سرد شده، آنقدر که ترجیح می دی از اتاق بیرون نیایی و همون جا تو تخت بمونی. 

  

رفتم چتر خریدم منتظرم فردا بارون بیاد با چترم پز بدم ....