پرانتز

* این روزها مجبورم  میون آدم هایی باشم که بزرگ شدند، اما نه از درون فقط و فقط به خاطر تعریف و تمجید  آدم های دور ورشان، به اندازه پول های که خرج می کنند آن هم نه از جیب خود بلکه از حق  آدم های دیگر .

* دلم می گیرد وقتی سر سفره این دولتی ها می نشینم و میبینم چقدر به خاطر چیزهایی که ندارند دچار غرور شده اند. آنقدر مسخ شده اند که به درستی  پست و مقام خود فکر نمی کنند .

* وقتی نیروههای خدماتی میز افطار را جمع می کردند  تا شام را بچینند  دلم گرفت. وقتی دیدم غذاههای دست نخورده رو بدون هیچ ملاحظه ای  به سطل زباله می ریزند به یاد بچه هایی اوفتادم که الان سر سفره ای خالی نشسته اند .

 * می گویند اگر  کسی از درون انسان بزرگی باشد و بزرگیش به  مقام و پست های اعتباریش نباشد دیگر فخر فروشی نمی کنه، اصلا به آدمی می گند چشم و دل سیر که که اظهار فخر نکنه و هی از خودش تعریف نکنه و چیزهای رو که داره به رخ دیگران نکشه . تعجب می کنم  از خودم، یه روز یه آدمی اینقدر برام بزرگ شده  بودکه متوجه فخر فروشیش  نشدم ، اما همیشه به خودم می گم آدمی که اینقدر باسواد  است و از ادب و نزاکت و محبت هیچی کم نداره پس چرا هی  از خودش حرف می زنه و دائم می گه من شان بزرگی دارم !

سکوت

خیلی وقت سکوت کردم. حتی به خودم هم چیزی نمی گم یعنی ترجیح دادم دیگه گله ای نکنم اخه این همه حرف زدم، گله کردم ،ذهنم رو مشغول کردم، خودمو خسته کردم، به کجا رسیدم ؟ اسم اینو گذاشتم آرامش .یعنی سکوت در مقابل چراهایی که در ذهنم است. اینکه چرا نشد اون چیزی که من می خواستم !

شدم تماشاچی، تماشاچی  زمان های از دست رفته ام، تماشاچی حسرت روزهای رفته ام.

شدم تماشاچی، یعنی انگار از اول تماشاچی  دنیا اومدم. فقط باید به تماشای زندگی های بپردازم که دوست دارم .

آرزوهای خیلی عجیبی نداشتم، اما برآورده نشد.

نمیدانم شاید من سخت می گیریم یا شاید هم سخت باشد.  ولی حتی از خسته شدن هم خسته شدم.

 درجا زدنم رو دیدم. علی رغم تمام تلاش هایی که کردم نتونستم خودمو  بالا بکشم، نشد.

همه اون چیزهایی که می خواستم با رفتنم میسر می شد، یعنی من این جوری فکر می کردم. اما تا الان نشده یعنی 3 ساله که نشده، این که می گم 3 سال یعنی 3 سال جدی وگرنه از زمان برنامه ریزیش که بیشتر می شه، اسمشو چی بذارم حکمت؟ بد شانسی؟ چی؟  حکمتو قبول ندارم، راستش خسته شدم از بس که گفتند مصلحت بود. حکمت بود که نشه، یهو به خودم اومدم و دیدم تمام زندگیم پر شده از ناکامی هایی که اسمشو گذاشتم حکمت و مصلحت .

  این چه حکمتی بود؟ حکمتی که روح و انرژی، امید ، ایمان و اعتماد به نفسم رو ازم گرفت ریشه این حکمت چیه و تا کجا ادامه داره ؟

من فقط میدونم سالهاست که هر چی خواستم نشده یا نداده. نمی دونم یعنی ما مسیر را اشتباه اومدیم ؟

خیلی  وقته  دیگه از خودم دور شدم یعنی سالهاست دیگه خودمو فراموش کردم . دلم تنگ شده برای  اون بارون های پاییزی خونه مون . وقتی که به آسمون نگاه می کردم و آرزوهامو یکی یکی با خدای بارون می گفتم . اما الان چی.......