-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1394 06:03
دیشب ساعت یک و نیم شب یکی بهم پیام داد که میشه کمی منیرو را برام معرفی کنی. گفتم خوب منیرو نویسنده است بزن تو گوگول اطلاعاتش می یاد. گفت" اره می دونم نویسنده است من نوشته هاش رو خیلی دوست دارم و خیلی خوشحالم که باهاش دوستم. اما من دلم می خواد بدونم که اون الان کجاست؟ ایران است یا خارج؟ کجایی هستند؟ چند سالشونه؟...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1394 06:03
دیشب ساعت یک و نیم شب یکی بهم پیام داد که میشه کمی منیرو را برام معرفی کنی. گفتم خوب منیرو نویسنده است بزن تو گوگول اطلاعاتش می یاد. گفت" اره می دونم نویسنده است من نوشته هاش رو خیلی دوست دارم و خیلی خوشحالم که باهاش دوستم. اما من دلم می خواد بدونم که اون الان کجاست؟ ایران است یا خارج؟ کجایی هستند؟ چند سالشونه؟...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1393 18:10
از ویژگی های همسایه بغلی من علاوه بر ابتذال در خواب و خور و پف در شب، آروغ زدن با نعره ای مستانه در روز هم هست. بگو ابله اگه تو باخ و موزارت گوش داده بودی الان به این فلاکت نمی رسیدی. در پس زمینه صدای زنی هم می آید. عشق بازی با چنین مردی که میان بوسه هایش اروغ می زد ان هم چنان نعره وار، حتمن زنی اروغ پیشه می خواهد.
-
موُتو
چهارشنبه 19 آذرماه سال 1393 17:27
به ماهی های ریزی تو جنوب هست که بهش می گن "مُوتو". اسم غیر بومیش انچوی هست. خیلی ریزه و به صورت خشک استفاده می شه. باهاش قلیه و همین طور پلو "موتو" درست می کنند. بین قدیمی ها خیلی طرفدار داره ولی نسل ما موتو رو غذای بدبخت و بیچاره ها می دونست. شاید هم حق داشتیم وقتی در کنار موتو، ماهی شیر، حلوا و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مهرماه سال 1393 17:21
امروز یه خانم و اقای مسن تو فروشگاه همدیگر رو با لبخند عشقولانه اسمان من و فرشته من صدا می زدند. زن به مرد می گفت: اسمان من، بیا این رو ببین لازم نداریم بخریم؟ مرد هم می گفت چشم فرشته من، حتمن. بیا ببین این که برداشتم خوبه ؟ هیچی دیگه اسمان و فرشته با هم بودند. من هم ابر شدم باریدم، رفتم زمین. الان تو خاکم منتظرم ریشه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مهرماه سال 1393 17:20
اونی که ساعت چهار و سی و نه دقیقه صبح رو نیمکت جلوی پارک، زیر درخت می شینه و سیگار می کشه، باید ادم خاصی باشه. حتمن یه دنیا حرف تو تاریک روشنی صبح دود می کنه. این ادم هاهم خودشون خاصن، هم حتمن مخاطب خاص دارند. J’aime "}" data-reactid=".1km.1" style="color: rgb(109, 132, 180); cursor: pointer; text-decoration:...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 مهرماه سال 1393 17:19
یه دوست دو رگه ایرانی- امریکای جنوبی دارم. از پدر ایرانی است. چند سالی در کودکی ایران زندگی کرده. پارسی نمی تونه زیاد بنویسه، اما خوب حرف می زنه، اون هم با لهجه غلیظ اصفهانی. دیدن ادمی که زبان اصلیش اسپانیولی ی، اما با لهجه اصفهانی حرف می زنه خیلی برام جالبه. گاهی که می بینمش عمدن می رم باهاش حرف می زنم تا با اون لهجه...
-
به یاد کودک بی پناه سنجاری که خشونت دین،هستیش رو گرفت
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1393 05:32
.......... چهار یا پنج سالم بود؛همسن کودک سنجاری. با مادرم رفته بودم روستای پدربزرگم. اونجا رو دوست داشتم، پر از سکوت و آرامش بود. دوست داشتم اسمان روستا رو، صدای گاری های که به زمین کشیده می شد، خاک های که بلند می شد. بوی پشکل، صدای هی هی چوپان دم غروب که گله ی بز و گوسفند رو به روستا بر می گردوند.بزهای مادری که می...
-
بارون
یکشنبه 12 مردادماه سال 1393 03:39
داره بارون می باره. .شدید، پر از رگبار، تو هوا یه رطوبت و شرجی ای است که منو می بره به سال های دور، سالهای که ماه رمضون به اوایل بهار رسیده بود، هوا کمی خوب بود. کمتر گرم بود. کمتر تشنت می شد. روزها داشتند کوتاهتر می شدند. بارون می بارید، رگبار بود. هوا پر از گرمی و رطوبت و شرجی بود. تو خونه قدیمی مون نشسته بودیم،...
-
گپی با یه دیوانه
شنبه 11 مردادماه سال 1393 06:23
"آدم نباید خود را زیاد بپوشاند. باید بگذارد تا سرما به او نزدیک شود، حتی باید کمی یخ بزند تا احساس کند که واقعن در دو قدمی پاکی است." خداحافظ گاری پوپر ... حالا فکر می کنم نباید بهش بگم دیوونه. شاید شیرین عقل و یا شاید هم ساده دل بهتر باشه. زمستان بود از همان روزهای خیلی سرد. روزهایی که دوست داری حتی چشمهایت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 تیرماه سال 1393 18:12
تو ساختمون بغلی ما یه إیرانی هست. ندیدمش ولی از صدای ترانه هایی که از داخل ساختمون میاد فهمیدم. یه روزهایی هایده و مهستی می ذاره دل ادم کباب می شه . از دیروز تا حالا هم رفته رو فاز ترانه های وطنی" ای ایران ای مرز پر گیر، ای خاکت از این حرفا ... این صفر - صفر بود این شد.می برد فکر کنم ملت همیشه در صحنه هی به مارک...
-
قصه های خیابانی
شنبه 24 خردادماه سال 1393 20:00
12 juin à proximité de Outremont · Modifié چند روز پیش دم غروب تو یه روز بارونی قشنگ، یه اقایی که یه دست داشت و دستش هم خیلی کثیف بود از فروشگاه متروی نزدیک خونمون بیرون می اومد و یه راست اومد سمت من ویه ناخن گیر و یا به قول بعضی ها ناخن چین رو به سمت من دراز کرد و گفت میشه ناخن های منو بگیری خودم نمی تونم. خوب راست...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 خردادماه سال 1393 07:18
یه همسایه نیجریایی دارم. گاهی بعد از ظهر ها که از سرکار برمی گرده، می بینمش. همیشه یه بطری آب که تو یه نایلون مشکی پیچیده، دستش هست. کار چندش آوری داره. قتل عام حیوون ها. تو یه کشتارگاه کار می کنه. همیشه چهره ای خسته داره و همیشه هم در حال نالیدن. اون روز بهش گفتم برای چی آب رو تو نایلون مشکی قایم کردی می گه خوب تو...
-
خدمات متقابل من و همسایه هامون:
یکشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1393 04:59
یه پیرزن هست تو محله ما، همه می شناسنش . خیلی مهربون هست. سیگاری شدید با گوشهای کمی کر. هر وقت کسی رومی بینه کلی بوس با طعم گند و مونده سیگار تحویلش میده. چند وقت پیش اومده بود فروشگاه. می خواست ویکس بخره. اما پول نداشت می خواست با کارت پرداخت کنه. فروشنده که مردی نه چندان ملایم بود، می گفت برای 3 دلار من کارت نمی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1393 05:26
موز خریده بودم، خواستم هزینه ش رو بدم. دیدم فروشنده لبخندی زد وگفت حساب شده. گفتم کی؟ نگاهش رفت سمت آقایی قد بلند که جلوتر از من تو صف خرید بود. رو کردم بهش و گفتم چی؟ کی؟ اخه چرا؟ گفت چرا نداره. فقط به خاطر لبخند قشنگت. همین
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 اردیبهشتماه سال 1393 07:29
به خود گفتم امسال که سختی ها و استرس درسام کمتر شده،هوا که خوب شد، می رم یه باغچه کوچیک تو همون پارک-مزرعه سر خیابونمون می گیرم. چند پر ریحون، پیازچه و سبزی های دیگه می کارم. یه کم حال و هوام عوض شه. بعد عصرا با یه فلاسک چای می رم اونجا یه عصرونه حسابی با سبزی تازه و پنیر می زنم. دونه هام رو آماده کرده بودم. کلی...
-
یه روز صبح، یه خواب
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 20:50
نزدیک های صبح خوابیدم. یه خواب طولانی، بی خود و خسته کننده دیدم. بارون بود، با بچه ای در بغلم، بچه ی دوستی بود که خیلی دوستش داشتم. تمام روز یه مسیر طولانی کوهستانی رو طی می کردم با آدم های جورواجور و غیر قابل تحمل، ترسناک و خطرناک، با اتفاقات خطرناک و کلی درگیرها ی دیگه . مبایلم رو گم کرده بودم. شماره دوستم رو نمی...
-
یه روز خرید
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 19:36
رفتم فروشگاه ماهی بخرم. هی آبشش ها رو وارسی می کردم و ماهی های تازه و مورد نظرم رو کنار می ذاشتم که به فروشنده بگم برام پاک کنه. تا می رفتم یه ماهی دیگه بردارم. یه آقاهه که کنارم ایستاده بود و هیچ کاری نمی کرد ماهی های من رو بر می داشت و می داد به فروشنده که براش پاک کنه. بهش گفتم هی آقاهه؛ این ماهی ها رو من برای شما...
-
در این سینی زندگی است
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1393 11:46
راه می رم، با خودم حرف می زنم با دختری که کنار بخاری روی دفتر مشقش خوابش برده و مادر بزرگی که هی یکریز زیر گوشش می گه ننه بلند شو برو سر جات بخواب. هوا که سرد میشه انگار بیشتر دچار نوستالژی می شی. این درد لعنتی مال موقع هایی است که روزهات هیچ بو و مزه ای ندارند. همین جوری می گذرند برای اینکه تو رو پیر تر کنند. می...
-
یه روز صبح:
پنجشنبه 28 فروردینماه سال 1393 20:27
دیروزصبح حال هوا خوب بود، قشنگ بود، بو داشت، بوی زندگی،کمی هم بوی دلتنگی می داد. پاک و زلال بود مثل دل بچه ها. نم نم بارون می اومد. سربالای دپارتمان موسیقی رو بالا رفتم. فکر کنم دانشجوی موسیقی اگه باشی که دیگه لازم نیست به فکر ورزش کردن باشی. رفتن از این مسیر مثل یه کوه پیمایی می مونه. دپارتمان روی تپه است. یه سرش هم...
-
بوی مادر بزرگ:
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1392 06:32
مادر بزرگ بود، سربالایی خیابان رو نفس زنان بالا می رفت، خود خودش بود، آرام راه می رفت با پیرهنی سورمه ای بلندی پر از ستاره هایی که تو تاریک- روشنایی دم غروب برق می زدند. هوا سرد نبود، تاریک نبود، آفتاب هنوز بود، اما ستاره های پیرهن مادربزرگ نور داشتند. بو داشتند. بویی که مرا تو سربالای به دنبال خودش می کشاند. قدم هایم...
-
آرزو
دوشنبه 9 دیماه سال 1392 23:10
دیشب ساعت یه ربع به یک،تو ورودی یه بانک، برای اولین بار زنی خیابان خواب دیدم( البته فکر می کنم ) که گوشه ای از سرما گز کرده بود.قیافه اش شبیه زن های کولی بود با یه سری وسایل اولیه، کوله ای که شاید غذایی توش بود و یه سری لباس. حتی لباس گرم درستی تنش نبود،اگر چه اون تو به اندازه بیرون سرد نبود اما خوب گرم هم نبود. قیافه...
-
نسرین
شنبه 30 آذرماه سال 1392 18:55
سال های اخر دبیرستان برای من روزهای پرشوری داشت. پر شور بودند چون فکر می کردم هر چه اون روزها زودتر بگذرند من به دنیای آرزوهام نزدیکتر می شم. دنیایی که محصول رویاهای سالهای کودکیم بودند و حالا قرار بود رویا هام رنگ واقعیت بگی رند. روزهایی که به دنیای کودکانه من پایان می دادند و قرار بود دنیای بزرگتری برام بسازند . اول...
-
نون سنگگ
جمعه 29 آذرماه سال 1392 21:19
نزدیک های صبح از خواب بیدار شدم. انگار از یه دعوای بزرگ و طولانی برگشته بودم . خستگیش رو تنم بود. خواب دیدم تو صف نونوایی سنگک ایستادم. جلوی من یه زن بود و پشت سرم هم دخترش. خلاصه دختره اینقد به من فشار اورد که بهش گفتم خانم اینقد فشار نده. با فاصله وایستا. یهویی مادرش اومد وسط و کلی دعوا کرد که تو فکر می کنی کی هستی...
-
آن مرد هیچ وقت نیامد
یکشنبه 3 آذرماه سال 1392 00:11
میروم. پشت آن پنجره مردی رو می بینم که شبیه تمام آرزوهای من است. تو آنجا روی ان سکو، توی چشم های من قد می کشی. من اینجا پشت این پنجره، دکمه های پیرهنت رو یکی یکی می بندم. دکمه زیر گردنت رو باز می گذارم تا جایی باشد برای بوسه هایم. شالت رو محکم می کنم. بیرون که آمدی آن دکمه آخری را هم ببند. اینجا هوا سرد است. آفتاب...
-
دختر حاجی :
شنبه 4 آبانماه سال 1392 15:44
بابا و مامانم - بعد سالها انتظار، بلاخره امسال موفق شدند به زیارت کعبه برند. از وقتی که بهشون خبر دادند که تو لیست حاجی های امسال هستند، خیلی خوشحال شدند. آرامش و شادی عجیبی داشتند. این رو می شد از این فاصله هم حس کرد. تو مدتی هم که تو مکه بودند، خیلی خوشحال بودند. یه جوری بودند، انگار واقعن حس می کردند پیش خدا هستند....
-
این روزها
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 22:01
پاییز، پاییز قشنگ، پاییز پر از رنگ با روزهایی که هیچ رنگی ندارند. روزها بی رنگ اند، حتی اگر در رنگی ترین پاییز دنیا باشی. بی رنگی، رنگی است که بیشتر اوقات روی زندگیت می پاشند. روزهای بی رنگ، روزهایی ست که حتی خودت هم بین بی رنگی دنیا و ادم هاش گم میشی. روزهایی که حس تنهاترین ادم دنیا داری. روزهایی که می خواهی گم شوی...
-
روزهای بی رنگی
جمعه 29 شهریورماه سال 1392 06:26
روزهایی که هیچ رنگی نداره. روزهایی که نه اسمون رنگ داره نه زمین. روزهایی که حتی ادم ها هم دیگر رنگ ندارند.
-
یه بعد از ظهر با ریحون، پونه وحشی، کرفس کوهی و خرد آریایی:
شنبه 9 شهریورماه سال 1392 18:23
امروز بعد از ظهر وقتی از دانشگاه بر میگشتم رفتم از پارک نزدیک خونه مون یه کم گل برای گلدونم بیارم. یه پارک کوچیک نزدیک خونمون هست که شهر داری یه قسمتش رو به کسانی که می خواهند کشاورزی کنند، اختصاص داده. یه زمین که هر قسمتش رو یکی بر داشته و به سلیقه خودش کشاورزی کرده. معمولن همه سبزی می کارند. فقط اونایی می تونند وارد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 تیرماه سال 1392 15:53
دوستی که زیاد عصبی میشد و غر غر می کرد می گفت: مشاورش بهش گفته، هر شب، یه وقتی رو اختصاص بده به فحش دادن به همه اونایی که نارحتن کردند. البته نه اینکه بری بهشون بگی. هر شب یه برگه بردار و از درد هات، از عصبانیت هات از هر چی که بدت میاد بنویس. بعد هم پارشون کن. سبک می شی. می گفت: این کار رو می کنم بهم کمک می کنه. الان...