کاش باران بیاید

بوی گند لاشه های مرده بیشه های سبز را فرا گرفته، کاش باران بیاید تا این گنداب را بشوید.

به  آسمان گفته ایم اما ابرها داشان گرفته  و می گویند اگر ما بباریم  بوی گند لاشه ها  هوا را آلوده می کند .

  بیا به سمت خورشید رویم. شاید تکه ای  از گرمایش را بدهد  از خورشید کمکم بگیریم  تا این لاشه ها را آتش بزنیم.

 می گویند پرنده ها به بیشه ها رفته اند، خورشید لاشه ها را سوزانده ، اما دودش  نه به هوا  ،  به چشم کرم هایی رفت که هنوز روی بیشه ها غلت می خوردند.  

 پرنده ها  نگران نیستند اگرچه هنوز در بیشه های سبز کرم ها  ول می خورند اما دود این لاشه ها کورشان می کند .....

خدایا لحظه ای با من و چشم هایم باش

خدایا لحظه ای با من و چشم هایم باش. 

 باور کن  که ترا  دوست دارند.

چشم هایم همشه به تو فکر می کنند.

 می گویندتو همه جا را می بینی

چشمهای مرا چه؟

می گویند تو همه صداها را می شنوی

صدای مرا چه؟

 می گویند تو همیشه کنار ما هستی

کنار من چه؟

 اگر می بینی

 اگر می شنوی

اگر هستی

 پس    

لحظه ای با من باش تا از یاد ببرم آشفتگی های درونم را که از نا صافی دوستان به آن دچار شده ام.

 به من آرامشی  ده تا به آرامی بتوانم با آنچه تو در مسیرم قرار می دهی آرام  شوم.

به من قدرتی ده تا بتوانم

  نا سازگاری های همراهانم را از یاد ببرم  که این زخم های کهنه  خستگی ام را بیشتر می کنند.

 دستانم را بگیر  آنگونه که وجودت را حس کنم،  مثل پدری که دست دخترکش را می گیرد آن زمان که برای اولین بار می رود تا الفبای زیستن را به ذهن بسپارد و هیچ نمی داند که با آن الفبا هم می توان عشق آفرید هم کینه.

خداوندا پاهایم در این جاده قیرگونه  دروغ و ریا  دیگر امیدی به ادامه ندارند.

به من  بگو  کجای مسیر به اشتباه رفته ام که اینگونه از من دلگیری.

 نشانی ده تا نشانه های محبتت را دریابم. 

روشنایی ده تا بتوانم پس از این شب های طولانی  به آمدن صبحت امیدوار شوم

که سالهاست به امید دیدن صبح نخوابیده ام.

خدایا خودت می دانی که همیشه فقط با تو حرف می زنم اما چه کنم  با این فکر که تو از من دلگیر ومن از تو دور .

گذشته ها

خیلی در گیر گذشته ها شده ام،اما چی کار کنم هرچه سعی می کنم نمیشه خیلی چیزها رو فراموش کنم اینقدر که شب وروز ذهنم و مشغول می کنه و هی باید برای آرامش خودم گذشته ها را  باز سازی کنم گذشته هایی که دیگه بر نمی گردد.  

 بعضی اوقات وقتی به خودم میام می بینم که روزها ،ماهها ،حتی سالهااست که در گیر واقعه ای شدم که ارزش اندیشیدن نداره، اما چه کار می تونم بکنم. 

بعضی وقایع ار ذهنم می ره اما نه با تلاش من، بلکه به صورت طبیعی با گذر زمان یعنی با قانون فراموشی در آفرینش .