ساعت 6 عصر :


هزاران سال است که رفتی. هزاران سال است که آغوش منو ترک کردی. سرد شدم مثل سرزمین قطب جنوب. انگار هزاران سال است که خورشید رو ندیده ام. هنوز جای بوسه هات رو رو چونه ام حس می کنم،یادته همیشه می گفتی عاشق چونه ات هستم. هنوز گاهی حس می کنم هستی کنارم، همین نزدیکی ها، دستت رو گذاشتی زیر چونه ت وزل زدی تو چشمای من و می گی یه چیزی می دونستی و من با اینکه می دونستم چی می خوای بگی. بگم نه چی؟ و تو می بگی اینکه من خیلی دوستت دارم. من هم هر بار سرم رو تکون می دادم و می گفتم نه این یکی رو نمی دونستم. بعد با هم بلند بلند می خندیدم. گاهی فکر می کنم کاش هیچ وقت نمی شناختمت.کاش هیچ وقت نمی دیدمت. اما گاهی هم فکر می کنم چه خوب شد که تو دانشجو بودی و من استادت. چه خوب شد اومدی. تو اومدی و من بعد هزاران سال واقعن زندگی کردم.عاشق شدم و عشق واقعی رولمس کردم. ساکترین دانشجوی کلاسم بودی. حرف نمی زدی. ساکت گوشه ای می نشستی وزل می زدی تو چشمای من و وانمود می کردی داری درس گوش می دی، اما تو نبودی انگار گم شده بودی .انگارجای دیگه ای سیر می کردی، حرف نمی زدی اما یه دنیا حرف تو چشما ت بود. روز اخر کلاس رو یادته، نگات کردم حس کردم دیگه داره همه چی تموم میشه، دیگه بانوی ساکت کلاسم رو نمی بینم. نگام کردی حس کردم قراره چیزی بگی. گفتم با من کاری داری؟ سوالی داری؟ سرت رو پایین انداختی و گفتی یه سوال کوچیک داشتم. با هم به اتاقم رفتیم حالا تنها بودیم من بودم و تو . سرت رو باز پایین انداختی. لبات تکون خورد اما دوباره ساکت شدی. گفتم بگو چی ناراحتت می کنه. گفتی چیزی نه ناراحتم می کنه نه خوشحال اما ... بهت نزدیک شدم انقدر که صدای نفس هات رو می شنیدم که حالا تند تر شده بود. گفتی نمیشه. سخته گفتنش. سرت پایین بود به خودم انقدر جسارت دادم که دستهای کوچکت رو تو دستم بگیرم و وانمود کنم همه چی عادی است. می لرزیدی، دستم رو دور کمرت انداختم، حالا دیگه اینقد بهت نزدیک شده بودم که گرمای صورتت رو حس می کردم. دستم رو لای موهات بردم و شروع کردم به بوسیدنت. احساس کردم تو هم یه بار منو بوسیدی. شاید هم دوست داشتم اینطور فکر کنم و تو منو اون روز بوسیدی. تو اغوشم بودی هنوز می لرزیدی. گفتم نمی خوای بگی چی می خواستی بپرسی. لبخندی زدی و گفتی دیگه لازم نیست. اصرار کردم و تو سرت رواوردی در گوش من و گفتی یه چیز رو می دونستی گفتم چی ؟ گفتی اینکه من خیلی دوستت دارم. با هم خندیدیم اون روز هر دومون یه چیز رو فهمیدیم، اینکه چقد همدیگه رو دوست داریم..


ساعت 6 عصرها رو یادته، تمام عصرهایی که با اومدن تو رنگ دیگه ای گرفت. دیگه غم ساعت های 6 عصر رو حس نمی کردم. این ساعت هر روز برایم ساعت زندگی بود. از دانشگاه برمی گشتم. بوی شکلات داغ و شامی که پخته بودی همه جا پیچیده بود. کلید رو به در می انداختم و انقدر لفتش می دادم تا تو بیایی در رو باز کنی بعد دور همون میز کوچیک گوشه سالن که خودت عاشقانه چیده بودیش، می نشستیم و شکلات داغمون رو می خوردیم .بعد من پیپ می کشیدم و تو دوباره عاشق تر می شدی ومنو بین دود غرق در بوسه می کردی و می گفتی می دونی وقتی پیپ می کشی بیشتر عاشقت می شم و من هی پیپ می کشیدم و می کشیدم و تو هی بیشتر عاشق می شدی . بعد دستت رو گردنم می نداختی و بمی گفتی یعنی عزیز تر و شیرین تر از تو کسی تو این دنیا هست؟ و بعدنمی ذاشتی که من جوابت رو بدم و خودت می گفتی معلومه که نیست. این روزها دلم می خواد زمان برگرده و بهت بگم اره هست و اون هم توی. اما اون روزها اینقد خودخواه بودم که نمیخواستم عزیز تر از من کسی باشه. می دونستم هست واین روزها که هزاران سال پیرتر وشکسته شدم می دونم هست. اون تویی. تو عزیزترین و زلالترین عشق تو این دنیا بودی و هستی. موهات رو خیلی دوست داشتم. رنگ قشنگی داشت. دوست نداشتی موهات رو رنگ کنی. می گفتی رنگ طبعیشون رو بیشتر دوست دارم. تو همه چیزت بکر بود. مثل طبیعیتی دست نخوره بودی. مثل آبی بودی که هیچ غباری به خود ندیده. یه روز اومدی و گفتی می دونی زن همسایه بهم می گه موهات سفید شده، برو رنگش کن یهو دیدی عشقت فکر کرد پیر شدی رفت سراغ عشق دیگری گرفته ها. خندیدم و خواستم سر به سرت بذارم و گفتم خوب شاید زن همسایه راست بگه. اخم کردی و گفتی بدجنس.من چقد اخم کردنت رو دوست داشتم. موهات رو رنگ نکردی،اما زندگی رنگ دیگه ای برای موهات می خواست

  

یادته اون روز، همون روز کوفتی که اون دکتر لعنتی تو چشم های قشنگ قهوه ایت زل زد و گفت: در بهترین حالت اگر درمان جواب بده، می توی 6 ماه زنده باشی. وقتی این رو گفت. افتادم، دیگه چیزی رو نمی دیدم همه چی رنگ غبار گرفته بود. روی زمین افتاده بودم انگار دنیا با تمام سنگینی هاش رو ی سرم خراب شده بود. اما تو ایستاده بودی،انگارنه انگار اون دکتر لعنتی خبر مرگت رو میداد. دستم رو گرفتی، بلندم کردی و گفتی چیزی نیست عزیزم، تو باید باشی، زنده باشی، نفس بکشی، بخندی و زندگی کنی. وقتی تو زندگی کنی من هم هستم. دلگیر نباش عزیزم. بعد هم رو کردی به اون دکتر لعنتی و گفتی اخه این جور خبرا رو که اینجوری به ادم نمی دن. از خودم خجالت کشیدم. تو به دلداری نیاز داشتی اما این تو بودی که داشتی منو آروم می کردی.


موهای قشنگت بدون اینکه رنگشون کنی یا حتی سفید شن، یکی یکی ریخته شدند. داشتی آب می شدی، این داروهای لعنتی رمقی برات نذاشته بود. خسته بودی و بی حوصله، اما هنوز هم ساعت های 6 عصر شکلات داغ می خوردیم و می گفتی یادگار عشقمونه باید همیشه زنده بمونه. همیشه تو غذا می پختی . دلگیر می شدم ازت و می گفتم بذار یه بارهم من بپزم یا اینکه بذار یه بار هم از بیرون غذا بگیریم. تو اخم می کردی و می گفتی این غذا یه چیزی توشه که هیچ رستورانی نداره بعد هم سرت رو می اوردی در گوش من و می گفتی این غذا طعم عشق داره می دونی یعنی چی؟ یعنی با عشق پخته شده. بعد هم دوتایمون می خندیدیم و من فکر می کردم که چقد خوشبختم که تو رو دارم.



یه روز شام ماهی پخته بودی. یادته؟ کنارم نشسته بودی و تیغ های ماهی رو برام جدا می کردی .ازم پرسیدی راستی ماهی ها هم عاشق میشوند و من خندیدم گفتم حتمن میشن. گفتی اگه من و تو این ماهی رو از عشقق جدا کرده باشیم چی ؟


روزهای اخر بی رمق تر شده بودی. دیگه حتی نمی تونستیم شکلات داغمون رو بخوریم. یادته اون روز همون روزی که از پیش همون دکتر لعنتی اومدیم خسته بودی و بی حال. روی مبل افتاده بودی. در زدن. زن همسایه بود یه ظرف غذا اورده بود. گفت: دیدم خانمتون حالش خوب نیست، حتمن دیگه نمی تونه غذا بپزه براتون یه کم غذا اوردم. نگات کردم سرت رو تکون دادی و من غذا رو برداشتم. گفتم بیا بخور. ظاهرش که خوبه، اما بوی غذاهای تو رو نمیده. به زور لبخندی زدی و گفتی نوش جانت، تو بخور، من میل ندارم. گشنم بود. تند تند شروع کردم به خوردن غذا. گفتی حتمن خوشمزه اس که اینقد با اشتها می خوری. گفتم: خوبه، اما نه به خوبی عذاهایی تو. لبخند ی زدی انگار حرفم رو باور نکردی. رفتی دسشویی صدای عق زدنت رو شنیدم، صدایی که با هق هق گریه همراه بود. اومدم در زدم گفتم: حالت خوب نیست گفتی: نه خوبم، اثر دارهاست. اما این روزها می فهمم اثر داروها نبود. خودت گفتی اون روز نسبت به بقیه روزها بهتر بودی. این روزها یاداشت هات رو میخونم. یادداشت اون روزت رو دیدم که نوشته بودی؛ از هزاران سرطان بدتر است که انقد ناتوان بشی که نتوانی برای عشقت غذا بپزی و عشقت غذای زن همسایه رو با اشتها بخوره و وانمود کنه که مزش زیاد هم خوب نیست. امروز تو غذا می خوردی و من حس زنی رو داشتم که عشقش رو لخت در بغل زن همسایه می بینه. تو می خوردی و من فکر می کردم لقمه لقمه داری خیانت قورت می دی . حالم بد شده بود نه از دارهای لعنتی، نه حس کردم دارم خیانت بالا می یارم. عزیزم خودخواهی س، اما کاش اون غذا رو نخورده بودی و یا کاش اینقد با اشتها نمی خوردی. و من چه بی رحم بودم که حال اون روز تو رونفهمیدم و اینطور تو رو به گریه انداختم. روزهای بعد دیدم یه عالمه غذا پختی و بسته بندی کردی و گفتی من که نمی دونم دقیقن کی می رم بذاره تا هستم، تو محتاج زن همسایه نباشی بوسیدمت و گفتم من فقط دوست دارم محتاج تو باشم تو فقط زنده بمان. قول می دی . اشک تو چشمات جمع شده بود بغضت شکست هیچ کدوممون دیگه نتونستم حرفی بزنیم. این روزها که تو رفتی. من هزاران سال پیر شدم زن همسایه هنوز هر وقت منو تو راه پله ها می بینه یه ظرف غذا میاره. اون هم حتمن فهمیده که من بی تو راه آشپزخونه رو بلند نیستم. اما باور کن من بعد از اون روز، دستپخت هیچ زنی رو نخوردم. هنوز از غذاهایی که تو درست کردی مونده. می دونی هر روز ساعت 6 عصر که میشه یه کم از غذاهات رو می ذارم گرم شه. شکلات داغ درست می کنم و خودم میرم از خونه بیرون. دوباره راه پله ها رو میام بالا بوی غذای تو می پیچه و بوی شکلات داغی که همیشه با هم می خوردیم. بعد یواش یواش میام بالا. کلید رو تو در می چرخونم و لفتنش می دم وانمود می کنم قفل مشکل داره تا تو بیای و در رو باز کنی، اما همین جا متوقف میشم اگر هزاران سال هم پشت در بمانم تو دیگه نیستی. تو دیگه در رو بازنمی کنی. من هزاران سال است که پشت این در مانده ام.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
علی شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:47 ق.ظ

سلام .این نوشتت حال امروز منه کم همسرم در کنارم نیست دوستش دارم اما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد